عین..شین..قاف..من ...چی شدی..؟؟؟!!
خدا..!!!؟؟؟خیلی باهات حرف دارم...خدا من..!!عاشق شدم..!!؟ 
قالب وبلاگ

http://f2f-bakhodam.blogfa.com

بچه ها جونیی منو اونجام لینک کنید اگه دوست داشتین..بوس بوسیییی

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, ] [ 3:19 ] [ مریمی ] [ ]

برام یه مشکل بزرگ پیشومده فقط دعام کنید که حل شه..چهلمم نذر شله زرد کردم که ایشالله

حل شه..:(((((

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, ] [ 2:32 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

دوستای گلم که وبمو میخونید میخوام ازتون واقعا تشکر کنم که وقت میزارید و حرفایه منو که به

هیچکس جز شما نمیتونم بگمو..میخونید و بازم ممنونم ازتون که وقتتونو میزارین که برام کامنت بزارین..

بعضی از دوستان فک میکنند این دنیایی که من درارم ازش حرف میزنم پوشالیه..یا خیالیه..!!!

ولی دوستای عزیزم کاملا در اشتباهیت..دنیایه من سراسر واقعیته..اونم از نوعه تلخش...

نا شکری نمیکنم روزایه خوبم داشتم اما روزایه بدم بیشتر به چشمم میخوره...

دوست جوونیام..:

خیلی ازتون ممنون میشم که به طرز فکرم یا حرفام یا احساسم یا این دنیایه کوچیکم احترام بزارید...

خدایه من شاهده که من تو حرفام کوچیکترین دروغی گفته باشم یا بخوام مثلا قضیه رو سوزناکتر کنم..

نه..من همینیم که هستم...

راستی بابای مسعود سکته کرده..براش دعا کنید زودی خوب شه...

دوستتون دارم بای تا های...

 

[ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, ] [ 1:6 ] [ مریمی ] [ ]

سلام..

اومدم...اما من خیلی وقته که میام به وبو سر بزنمو پیتایه جدید بزارم ولی لوکس عزیز وبم رو باز

نمیکرد..امروزم شانسی گفتم بیام بزنم ببینم باز میشه..که دیدم خدایه شکر باز شد..چقدر اونموقع که

باز نشد دلم گرفت..چون نمیخواستم پستام پاک شه...

بیخیال دیگه بزارین برم سر اصل مطلب..!!!

اقا مسعود دوباره با پدر گرامشون بحث کردنو رفتن خونه مادر بزگشون...چقدر من تو گوش

این موجود خونده باشم که برگرده خونه خوبه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه یه هفته ای اونجا بود تا اینکه دیشب باز با دایی گرامشون بحث کردنو رفتن بیرون...

به من که گفت خونه دوستشه ولی من که میگم بازم رفته اون خونه که پارسال میرفت..

دیشب اب پاکی رو ریختم رو دستش بهش گفتم به قران اگه بخوای مثل پارسال کنی و سر از

پاتوق خونه و اینا دیگه اسم منو نمیاری...نمیخوام که دوباره یه 13 اذر دیگه برام تکرار کنه و

اخرش بیاد بگه که باید همه چیزو تموم کنیم ...چون دیگه نه بار دومی میتونه واسه من وجود داشته

باشه نه اون...دیگه به معنای واقعی کلمه خسته تر از اونیم که بخوام دوباره همه اینارو تجربه کنم...

داره اشکم طبق معمول سرازیر میشه اما نمیزارم به ریزه....

فعلا بای

[ سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:, ] [ 16:15 ] [ مریمی ] [ ]

دیشب مسعود چیزی بهم گفت که فقط مثل دیوونه ها از جام بلند شدم و بی هدف دوره خونه

میچرخیدمو زار میزدم...اخ چقدر من بد بختم..

مسعود بهم گفت یه چند وقت دیگه منو مجبور میکنند بزور دختر عمه ام رو بگیرم...یه چیزی مثل رعد و

برق از ذهنم گذشت..پس میسعود واسه همین گفته بود که یه شماره بدم بهت زنگ میزنی بگی

من زن مسعودم ما الان 6 ماهه ازدواج کردیم..پس فکر نکنید مسعود مجرده که بخواین براش تصمیم

بگیرین..!!!! اخ که از دیشبه دارم جون میدم..دارم میمیرم...خدا یکسال صدایه منو نشنید..

من باید مسعودمو بدم یکی دیگه..بهمین سادگی و اسونی...

دیشب منو مسعود داشتیم زار میزدیم...خیلی فکرا به سرمون زد..بهم گفت باهام میای..؟؟؟؟

گفتم کجا..؟گفت:هرجایی که کسی دستش بهمون نرسه...گفتم این راهی که هیچیش معلوم نیستو

چطوری بریم مسعود..؟؟؟؟

بهم گفت:مریم میخوام با تو باشم..میخوام با تو زندگی کنم..میخوام تو منو از خواب بیدار کنی...میخوام

 شب حجله ام با تو باشم...میخوام زندگیمو با تو شریک شم..!!!

گفتم:مسعودم همه دنیا دست به دسته هم داده که ما بهم نرسیم...که مارو از هم جدا کنند...

گفتم بهش اونطوری که منو میبوسیدی نبوسش..اونطوری که که منو قشنگ نگاه میکرده نگاش نکن...

اونطوری که منو بغل میکردی بغلش نکن...

گفت چرا داری نمک به زخمم میپاشی...؟؟فکر کردی من بهمین سادگی میگم اره..؟؟فکر کردی

احساس رو که به تو دارمو میتونم به اونم داشته باشم..؟؟؟

گفتم ولی میشه زنت..میشه عروسه خونتون...شب حجله ات با اونی.. اینا کمه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش  تو توهممات خودم گفتم:وای چه عروس دومادی...ماشالله چقدر بهم میان..از اسمشون بگیر

تا چهره و قیافه...مریم..مسعود...اکبری...ساجدی..

وای دارم روانی میشم...وای که چقدر این موقعه ها وجود یه هم دم که دردو دلتو گوش کنه لازمه..

اخ که چقدر نبودن خواهرو دارم حس میکنم....دارم نابود میشم..سکته نکنم خوبه..

صدایه اذان صبحو شنیدم..بهش گفتم اذانه باید برم نماز بخونم..باید التماس کنم...گفت بعده نمازت بهم

اس میدی یا تنهام میزاری..؟؟؟بهش گفتم تا 1 ثانیه قبل عقدت باهات هستم..گفت بعدش تنهام میزاری..؟

گفتم اون بیچاره چه گناهی کرده که با هزارتا ارزو میاد خونه تو و به خاطر اینکه منو تو بهم نرسیدیم..بدبخت بشه..

خمون موقع بهم گفت: میتونی بزنگی..؟؟میخوام فقط صداتو بشنوم..!زنگ زدم بهم گفت من حرفی

نمیزنم فقط تو حرف بزن..میخوام فقط صداتو بشنوم..من از بس گریه کرده بودم که صدام اصلا در نمیوم..

وای که من اخه چطوری این صدارو بدم بره واسه همیشه ماله یکی دیگه بشه..؟؟

بعد که دید من دارم خیلی اذیتش میکنم و هی دارم باهاش راجع اون میحرفم گفت بس میکی یا همینجا

بخدا دستمو رو فران میزارم که یه بلایی سر کسایی که نزاشتن منو تو بهم برسیم میارم..ترسیدم..

میدونستم کاریو که بگه رو حتما انجام میده..دیگه چیزی نگفتم...فقط زجه زدم..

دیشب برای اولین بار قرص خوردم..اونم آلپرازولام..ولی جالبیش اینه که روم اثر نکرد...فقط گیجم

کردو شقیقه هامو به مرز انفجار رسوند...و فقط 2 ساغت خوابم کرد اونم هر ده مین میپریدم مثل دیوونه

ها..

ای خدا شکرت....

اروز صبح نمیخواست که جوتبمو بده..میگفت به اندازه کافی اذیتت کردم اما دیگه نمیخوان با اسام اذیتت

کنم...گفتم من اینجوری داغون میشم که الانو که میتونستم داشته یاشم تو ازم دریغ کردی..

چیزی نگفت...اینقدر بهش اس دادم..اینقدر ازینکه شب دومادیش چقدر ماهو خواستنی میشه

براش تعریف کردم که خود بخود بیهوش شدم....بعد هرچی اس میدادم هیچ کدوم نمیرسید...غمم کم

بود که اینم اضافه شده بود بهش...

داشتم روانی میشدم..هرچی هم که زنگ میزدم جواب نمیداد...دیگه اخرش به مرگ بابام و جونه

خودشو قسم خوردم که اگه جوابمو نده اینقدر قرص میخورم تا بمیرم...و هنوزم خیلی رو حرفم هستم..

دفعه اخر که زنگ زدم جواب داد..اونم مثل من صداش از گریه ای که کرده بود گرفته بود

تازه از دیشبه خواب رفته بود...صدام از ته چاه نیومد..اسمم اوود کرد..داشتم مثل شیمیاییا فقط

تند تند نفس میزدم..فکرشم نمیکردم بدونه حالم بد شده..بهم گفت اروم اروم نفس بکش..

گفتم نمیتونم نفسم در نمیاد..گفت برو اسپری اتو بزن..مواظی خودت خیلی باش...

هیچی نگفتم فقط داشتم گریه میکردم..نه نفسی داشتم وایه حرف زدن و نه نایی..فقط میخواستم تو

اون لحظه صدای نفساشو بشنوم...بهم گفت برو یکم اتراحت کن..سعی کن بخوابی..

گفتم باشه...و خدافظی کردیم..بعده چند مین اس داد که خیلی دوستت دارم..مواظی خودت خیلی

باش...خوب بخوابی..خداحافظ...

خداحافظش باز اشکمو دراورد..گفتم با من خداحافظی نکن..گفت:حواسم نبود..خدافظی نمیکنم...

بهش گفتم من ازت دست نمیکشم..اینو بفهم..

گفتم منم تورو قدر بزرگی همون خدایی که نخواست تو وایه همیشه ماله من باشی دوستت دارم...

گفت:من خیلی خیلی دوستت دارم مواظب خودت خیلی باش..فعلا

وای خدایا کمکم کن....وای خدا جون....

حالم خیلی بده...فعلا..

 

 

 

[ پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, ] [ 17:49 ] [ مریمی ] [ ]

 

بخدا خسته ام..بخدا ديگه واقعا دارم کم ميارم...بخدا ديگه نميکشم...

بخدا اگ ميتونستم خودمو خلاص ميکردم اما نه اين دنيامو دارم نه اون دنيامو....

که حداقل بگم ميرم اون دنيا راحت ميشم....

خدا چرا اين همه عذابو سر من نازل کردي..؟؟؟خدا من يعني اينهمه کثيفمو گناهکار.؟؟؟

خدا دارم رواني ميشم...خدا دستمو بگير..

خدا من گناهم چي بود که عاشق شدمو الانم مثل خر توش موندم...؟؟؟

خدا چرا از دلم نميره.؟؟؟خدا چرا نميتونم تمومش کنمو بگم گوره بابايه هرچي عشقو دوست داشتن کرده....

خدا اين همه چيزي که فقط خودم ميدونمو خودتو خودشو چطوري تحمل کنم..؟؟؟؟

خدا نجاتمبده...خدا به خودت قسم فراموش نميشه...خدا داره ميشه يکسال...

خدا چطوري بي تفاوتو خونسرد از کناره اينهمه اتفاقاتي که دورو برم گذشت بگذرمو بگم بيخيال..!!!

خدا منم يکي مثل بقيه بنده هاتم...خدا چرا منو نميخوايببيني..؟؟؟؟

خدا نميخوامش اگه دوروزه ديگه  باز از دستش ميدم..نزار بيشتر ازين دوستش داشته باشم..ولي اگه

ماله من ميشه و بايد صبر کنم پس 

قويم کن..نزار اينقدر بيتابي کنم...نزار با عکسش فقط زار بزنم...نزار اينهمه دلم براش تنگ بشه..

نزار اينطوي بمونم...نزار تو تنهايام بميرم...نزار هميشه مريم بمونو تنهاييشو اشکاي روونش...

نزار مريم بمونه وفقط عکس مسعود...

کمکم کن که ديگه حتي ناي نوشتنم ندارم...

ناي حرف زدنم ندارم...

اره درسته زندگي بالا پايين داره اما نه ديگه مثل زندگيه من که هميشه همواربوده...

ديگه حتي سراغه وبمم نمياد...

سعي ميکنه با سردي و بيتفاوتي مثلا منو از خودش دورتر کنه اما نميدونه منو داره بيشتر به خودش

حريصترميکنه....هيچ کدوم ازينارو نميدونه...هيچي از دل من نميدونه..فکرميکنه چون هميشه جوابم 

سکوت ياگريه است ديگه همه چي اوکي... نميدونه که دارم داغون ميشم...دارم له ميشم...

نميدونه که چقدر دلم ميخوادش...نميدونم که دارم پر پر ميزنم واسه اينکه فقط بهش بگم

دوستت دارم عزيزم اونم قدر بزرگي خدا...

چرا قولشوقبول کردم..؟؟؟؟چرا قسمشو قبول کردم..؟؟ چرا اون وقت که ازم قول گرفت ومن بهش

گفتم مننميتونم مسعود...چرا بيشتر اصرار نکردم..؟؟؟؟چرا نگفتم....چراديگه نميتونم مثل فاطي و

خيليايه ديگه دوباره لباشوببوسم..؟؟دوباره بغلش کنم..؟؟؟؟چرا..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولي کاش ميشد ازش دل بريد...کاش ميشد....

زندگي..!!!!!

داري باهام بد ميکني...اينو  يادت باشه فقط...

 

 

[ یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ] [ 3:24 ] [ مریمی ] [ ]

سلام دوستاي گلم...

معذرت از دير آپ کردنم آخه تو اين مدت که نبودم اصلا حوصله خودمو نداشتم و حالمم اصلا خوب نبود..

خودتون ميدونيد که تنها دليل ناراحتي يا خوسحالي من کيه يا چيه پس ديگه نيازي نيست

به گفتن دوباره اش..!!

2هفته خيلي وحشتناک داشتم ...دو هفته اي که مسعود اوج بي اعتنايي و بي تفاوتيشو بمن نشون

ميداد...کاره هر لحظه ام شده بود فقط گريه..!! لاغر شدم چه تابلو...

نميدونم حالا به عمد يا غير عمد واقعا کارايي ميکردو وميکنه(ميگم ميکنه چون مطمئنم بازم اونکارارو

تکرار ميکنه) که منو واقعا ناراحت ميکرد...

رفته بود ايرانسل..دوتا اس داد بعدديگه هيچي...يازم مريم بيچاره بودو انتظارو..پشت خط موندن..!!!

به معناي واقعي کلمه ازين کارش ناراحت شدم..الانم باز مثل ديوونه ها اشک تو چشام جمع شده..!!

براش يه اس پرو پدر مادر دار فرستادم...اگه اون اس نميفرستادم مطمئن بودم که دلم ميترکيد..

مثل بغضم که ترکيد...

بهش گفتم:

تا خواست باهات بحرفم يا پيشه دوستات بودي..!يا بحث کرده بوديو حوصله نداشتي..!يا کار داشتي..

يام که خواب بودي..با اينکه ميدوني چقدر از اين کارت که منو اينهمه پشت خط ميذاري

خوشم نمياد..!! اما بازم اينکارتو تکرار ميکني..ايييييي خدايا شکرت..!!!

چقدر دلم واسه مسعود 9 ماه پيشم تنگ شده..!حاضرم همه چيزمو بدم اما فقط يه روز با اون ادم

زندگي کنم...اينقدر بي تفاوت شدي که حتي از من نپرسيدي که تو اصلا چت بود که 4 صبح اس دادي

که حالت خوب نيست..؟؟؟

آخه اون صبح دست چپم يهو فلج شد و تا دروز بعدشم دستمو مشت ميکردم ميلرزيد..شکرت خداي من..

شب قبلشم اومده بود يه سوک سوک 20 دقيقه اي سري کردو گفت که سرش محکم خورده به در

يخچال و زخمش کرده و اينا که براش دکتر اورده بودن بالا سرش..و شب قبل ترشم که اينقدري حالش

بد بوده که بردنش اورژانس..!!!

گفت ميرم بخوابم منم خوب ناراحت شدم امابرويه خودم نياوردم گفتم باشه برو..!!گفت ميترسم

خوابم ببرو اينا..!!منم گفت اوکي برو بخواب...

بهش بر خوردهبود که من دارم اينطوري ميحرفم..که مثلا دلخورمو ازين لوس بازيا..!!

يهو گفت:اه ..!! با توام که نميشه حرف زد...اشکايي که تا اون موقع به زور نگهشون داشتم ريخت...

گفتم من تک تک حرفامو با گريه زدم...وبازم مثل هميشه مريم تو تنهايي خودش گريه کرد..

ازش عصباني بودم..ناراحت بودم..خيلي..خيلي بيشتراز اون چيزيکه فکرشو کنيد..

اينارو صبحش که رفته بود ايرانسل بهش گفتم...و گفتم اينارو گفتم بهت که نگي حرفامو ميخورم..!!

گفت مگه اينطوري نيست..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم پس واقعا خوش بحاله من که تو اينجوري فکر ميکني..!!

گفت نه..!!خوش بحاله من که تو تا من حرفي ميزنم تو سري جبهه ميگيري..!1

گفتم تو از پشت گوشي چطوري تشخيص ميدي که من جبهه گرفتم..؟؟؟ خدارو شکر ايندفعه جوابي

نداشت واسه گفتن...و اين قضيه که منو پيچوند تو ايرانسل و اينا منو بينهايت ناراحتو افسرده کرد..!!

امروز عصر فقط بهش اس زدم که بيدار نميشي که 10 مين با من بد بگذروني..؟؟؟؟

جواب نداد..فهميدم که خوابده..منم خودمو با فيس بوکو اينترنتو کلي چيزا سرگرم کردم....

تا کسي نفهمه چراباز قيافم اينطوريه..!!!

خونه دائيم که رفته بوديم گفت بزار يه زنگ بهش بزنم..منکه ميدونم خوابه حالا يه زنگ بزنم..

زنگ که زدم ديدم جواب داد...بغضي کردم که نگو...خيلي خودمو نگه داشتم که گريه نکنم...

داشتيم حرف ميزديم ار لحن من فهميد من ناراحتمو اينا خواست با شوخيو اينا از دلم دراره...

ولي موفق نشد..اخر طاقت نياوردم و بهش گفتم که ميخوام گريه کنم..!!!

گفت چرا..؟؟؟؟؟؟گفتم نميدونم...دوباره پرسيد..گفتم چون دلم گرفته...

گفت بخاطر کاراي منه..!!؟؟؟هيچي نگفتم..دوباره پرسيد..گفتم نميدونم..شايد...گفت فقط بگ. اره يا نه..؟

سکوت کردمو بعدش با صدايي که انگار از ته چاه ميومد بيرون گفتم اره..و شروع کردم به گريه کردن...

بهم گفت خوب من لياقتتو لياقت اشکاتو ندارم..!!!

گفت يه جيزي که تا حالا نگفتمو بگم..؟؟؟؟گفتم بگو..!!

گفت هميشه ارزو داشتم يکي منو مثل تو با همه وجودش دوست داشته باشه..اما الان که دارمش

حالا يا به عمد يا غير عمد من قدرشو نميدونم...و تنها واژه اي که ميتونم الان توصيف کنم اين حالتو

اينه که من لياقتتو ندارم..اشکم مثل الان زياد شد...

گفت اينارو نگفت مکه تو آبغوره بگيري..؟؟؟گفتم من قبل اينکه تو حذفي بزني داشتم ابغوره ميگرفتم..

گفت نه الان ديگه ريزش پيدا کرد..و بعد خنديديم...

نميدونم چي تو صداش داره که هميشه ارومم ميکنه...هميشه باعث ميشه با همه ناراحتيايي که دارم

ازش بگذرم..حالمو دگرگون ميکنه...

اما هنوزم يه کوچولو ازش ناراحتم....النم رفت حموم اومد يکم باهم اس بازي کرديم..گفت يه چند

دقيقه اي دراز بکشم...گفتم تو عمران دراز بکشي..ميگيري ميخوابي پس بروالان بگير بخواب..

گفت: نه عزيز سعي ميکنم که نخوابم...گفتم اوکي ولي مطمئنم که ميگيري ميخوابي...

ميشناسمت بزرگت کردم اخه..!!!بهم گفت لوس ومنم در جوابش گفتم: خ و د ت ي..!!!

و تا الانم که خبري ازش نيستو حتما داره خواب هزار پادشاهو ميبينه..

اوکي منم برم که درد دستم داره ميکشتم...

دوستتون دارم..باباي....

 

 

 

 

[ دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ] [ 3:45 ] [ مریمی ] [ ]

دعوتم کن به یه بوسه گوشیه دنج یه رویا.

من میخام با تو بمونم از الان تا ته رویا.

من میخام باشم کنارت با همین رویا بمیرم.

من میخام بمیرم اما دستاتو توی دستام بگیرم.

واسه به تو رسیدن این همه شب رو دویدم.

خسته از طلوع فردا شب به شب خوابتو دیدم.

[ یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, ] [ 2:54 ] [ مریمی ] [ ]

فاصله تنها وازه ای هست که میتونم تو این وضیعتی که الان دارم بیان کنم...

حالا یا عمد ایجاد شده یا غیر عمد....نمیدونم که چرا احساس میکنم این کامنت اخرو یه اشنا برام

گذاشته بود..یکی که منو میشناسه..نمیدونم واقعا..!!!

روز به روز احساس میکنم دارم ازش بیشتر دور میشم...ولی نمیخوام..واقعا نمیخوام...

ولی ظاهرا سرنوشت چیزی خلاف نظر منو داره و روز به روزم داره اجراش میکنه...

دیشب فکر کردم بازم مثل شب قبلش با خونه بحث کرده و اعصابش خورده ه جواب من نمیده....بقول

خودش چه رمانی

نوشته بودم واسه خودم...بعد فهمیدم که خواب بوده..!!!

با اینکه الان همه چیز برام روشن شده و قبول کردمو میدونم که چی به سرم اومده اما بازم برام خیلی

سخته همه چیزو ول کنم انگار نه انگار که اصلا چیزی وجود داشته یا نداشته..

من تا چند روزه اول گرم بودم نمیفهمیدم که چی به روزم اومده اما الان که به خودم اومدم فهمیدم

که ای وای مریم..!!!!مسعودو واسه همیشه یعنی از دست دادی..؟؟؟؟؟؟؟؟

مسعود میخواد بشه مال یکی دیگه غیر از تو..؟؟!!!!و تو هم ماله یکی دیگه غیر از مسعود..؟؟!!!

به اینا که فکر میکنم داغون میشم...دیوونه میشم...با اینکه به قوله معروف صورتمو با سیلی سرخ

میکنم اما دلم خونه..!!!داغونه..مچاله شده...

ای خدایا بازم شکرت....

خدایا همینارو ازم نگیر من به همینام راضیم....راضیم...

یه روز داشتم به سپیده میگفتم:سپی من زندگیمو به کی باختم..؟؟

به خودم..؟؟؟؟؟به مسعود..؟؟؟؟؟؟به قسمتم..؟؟؟؟؟به سر نوشتم..؟؟؟؟؟؟به بد شانسیم..؟؟؟؟

به زندگی..؟؟؟؟اخه به کی باختم....؟؟؟؟

صبرم داره امتحان میشه..؟؟خودم دارم امتحان میشم..؟؟؟؟چی. اخه.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دقیقا یه ماه دیگه میشه یه سال.....به همین سادگی یه سال...بازم اشک تو چشام جمع شده اما

به خودم قول دادم که قوی باشم..قوی تر از همیشه پس اجازه نمیدم که بریزن..نه اجازه نمیدم..

خدایا شکرت...شکرت...شکرت............................

[ جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ] [ 16:2 ] [ مریمی ] [ ]

عید همه مبارک ایشالله عید خوبی داشته باشن...

حداقل عیدشون مثل عیدمن نباشه..

دوستتون دارم زیاد..

بوس

بوس

[ چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:28 ] [ مریمی ] [ ]

زمستون تن عریون باغچه چون بیابون


درختا با پاهای برهنه زیر بارون


نمیدونی تو که عاشق نبودی


چه سخته مرگ گل برای گلدون


گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه


واسه هم قصه گفتن عاشقانه


چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون


مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون


زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه


بهار زمستونها برای تو همیشه


تو مثل من زمستونی نداری


که باشه لحظه چشن انتظاری


گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون


گلهای کاغذی داری تو گلدون


تو عاشق نبودی ببینی تلخ روزای جدایی


چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون


بشینم بی تو با چشمای گریون


بشینم بی تو با چشمای گریون

[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:17 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

بااینکه یه ماهه که نیومدم اما اومدم...!!!

شاید چون خیلی با مسعود خوشحال بودم تورو فراموش کردم وب عزیزم..!!!

بعد از یه ماه خوشحالی امروزمنو مسعود خیلی با هم حرف زدیم و گریه کردیم..خیلی چیزا بهم گفت..

البته حرفاشو همیشه میگفت اما من نمیخواستم که متوجه شم یا خودمو میزدم به اون راهو همش

الکی

امیدوار بودم..!!!!!

امروز اومد بهم گفت:مریم..؟؟؟؟خونواده ام راضی نمیشن..!!! تو میتونی یه عمری به عنوان

دوست دختره من باشی..؟؟

گفتم:کسی از اینده خبر نداره..!!

عصبانی شدو گفت من دیگه چطوری بهت بگم خونواده ام چطورین.؟؟؟

گفت:جوابمو بده..؟؟!!میتونی یانه..؟

مثل همیشه قاطع گفتم اره..!!!

گفت:تا کی..؟؟؟؟؟

میدونی چی به سرت میاد..؟من نمیخوام بیشتر ازین ناراحت بشی..!!

کلی باهام حرف زد..نمیتونم بگمشون ولی همه حرفاش منطقی بود...

همشونو قبول دارم...

بهم گفت خدا اگه یه درو میبنده از رویه رحمتش یه دره دیگه رو بازمیکنه...

ازروی ناراحتیم مثل احمقا با اینکه میدونستم جوابمو ازش پرسیدم پس چرا اصلا همون اول

بازش میکنه..؟؟؟؟

گفت:چون میخواد صبرتوامتحان کنه..!!!عاجزانه و از ته دلم فقط گریه کردم...

مثل یه بچه گریه کردیم....

الان بازم مثل دیوونه ها اشک تو چشام جمع شده..!!!

بهم گفت تو اینقدر احساستت پاکه که مطمئنم یکی بهتر که واقعا لیاقتتو داشته باشه میاد تو زندگیت..

خیلی حرفا بهم زد...بهمگفت چون براش عزیزم اینارو بهت میگم چون دوست ندارم که هیچ کدومشونو

تجربه کنی...وازم خواهش کرد که هیچ وقت تجربهشون نکنم...

تو گریه هام بهش گفتم تو یه بار یه کارو بخاطرم کردی..؟؟؟؟گفت من خیلی کارا بخاطرت کردم

که تو حتی روحتم ازونا خبر نداره..؟؟؟!!دهنم بسته شد و بازم گریه کردم...

بازم فقط کریه کردم...

ازم خواست بهش یه قولی بدم...؟؟!!!گفت جونه منو قسم بخور که زیرش نمیزنی...؟؟!!!

گفتم اگه بهم بگی دیگه بهت اس یا زنگ نزنم چی..؟؟؟؟

اون موقع من چیکار کنم..؟؟؟؟گفت:اینوازت نمیخوام...

گفتم:بگو..؟؟؟

گفتبیا ازین به بعدتا هرموقعی که باهم هستیم احساسته همو تحریک نکنیم...حتی اگه یه بوس تو اس

باهشه..!!!دیگه تنهایی همونبینیم..!باشه مریم..؟؟؟؟؟؟

وای خدایه من نمیدونی چه حالی داشتم وقتی اینو گفت...

گفتم مسعود من نمیتونم...؟؟!!!!

گفت:مریم تو بمن قول دادی...اخ که دارم له میشم دیگه..!!!!

گفتم پس توام بهم یه قولی بده وگفتم جوونه منو قسم بخورکه انجامش میدی..؟؟؟

جونمو قسم نخورد و فقط گفت باشه قول میدم...گفتم نمیخوام مثل بقیه قولات بزنی زیرش...!!!

برای اولین بار جونمو قسم خورد...

گفتم بهم قول بده به خودت ضرر نزنی..خودتونابود نکنی...؟؟؟؟

بغضش ترکید و گفت من خودمو نابود کردم...با جدایی از تو..که خودم خواست....که خودم گفتم...؟؟

دوتایی فقظ زاز زاز مثل دوتا بچه گریه کردیم... ازم حلالیت خواست..گفتم:خیلی وقته که حلالت کردمو

گفت منو ببخش که با حرفام اذیتت کردمو امیدوارم دوستای خوبی برای هم همیشه بمونیم...

فقط بهش گفت خوش بحاله زنت مسعود..!!

گفت:چرا..؟؟؟؟گفتم چون یه دسته گل تقدیمش کردم...الهی کوفتش بشه..!!!!!

ووقتی خداحافظی کردیم برای اخرین بار از پشته گوشی بوسیدمش....

ایییییی خدایه من کمکم کن..خواهش میکنم ازت..!!!

 

 

[ جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, ] [ 3:33 ] [ مریمی ] [ ]

دلم به اندازه تموم 5 ماهی که از مسعود جدا بودم گرفته..!!

دلم به اندازه تموم ناراحتیای دنیا..تموم درداش گرفته...

دلم به حدی گرفته که از بسم الله که گفتم واسه شروع نماز عشا تا الان که 3 ساعت ازون موقع میگذره

دارم گریه میکنم....

دلم میخواد داد بزنم...جیغ بکشم..همه دغو دلیمو یه جایی تنهایی خالی کنم...

با خدا با صدایه بلند حرف بزنم...

باهاش حرف بزنمو بگم چرا اینقدر منو کم شانس افریدی..؟؟؟؟

چرا ازین همه ادم من..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا ازین همه بنده که داری بازم من..؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا مریم نمیتونه به معنای واقعی کلمه شاد باشه....؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا بعد دوروز خوشحالی بازم باید برام بباره..؟؟؟؟؟

خدایا چیکار کنم...؟؟؟خدایا چی بگم..؟؟؟؟خدایا چی بشم تا حاجتمو بدی..؟؟؟؟؟؟

خدایا دلم چرا اینطوری شد..؟؟؟؟؟خدایا قسمتم چرا اینطوری شد..؟؟؟؟

خدایا چرا هرچی بهت نزدیکترمیشم احساس میکنم ازم دورتر میشی..؟؟؟

خدا کمکم کن....خدایا بیشتر از هر وقت دیگه نیازت دارم...خدا فراموشم نکن..خدادستمو ول نکن...

خدا من بدون تو هیچم..!!!

خدا بدون کمک تو نمیتونیم....خدا کمکمون کن....خدا نزار اینطوری بمونیم....

خدا گناهکار بودم....ببخشم ولی تنهام نزار....

خدا دوباره مثل همون چند شب پیش خیلی احساس تنهایی میکنم....

خدا..!!!!!

گاهی اوقات میشینم فکر میکنم میبینم اصلا خوشیو خنده نیومده بمن...خوشیام زود گذره

اما در عوض ناراحتیام موندنی و ابدی....

خدا هیچ وقت ازت نا امید نمیشم...میدونم کمکم میکنی..پس بهم صبرو تحمل بده....

بهم طاقت بده..

از وقتی مسعود برگشت دیگه نگفتم فقط مسعودو بهم بده وهیچی دیگه ازت نمیخوام...!!!

گفتم هر قسمتمه فقط عاقبت بخیرمون کن..!!!

چون شبنم بهم گفت هیچ وقت یه چیزی رو از خدا بزورنخواه...!!!!!!

شایدالان موقع اش نیست که اونو بهت بده.....

گاهی اوقات میگم چرا خدا دلمواز سنگ نکرد..؟؟؟؟؟؟

یا چرا اینهمه دوستش دارم..؟؟؟؟؟

یا هزاران چرا دیگه..؟؟؟!!!!!!!!

امشب حالم بینهایت خرابه ...چقدر چرت و پرت نوشتم...

بای ......



[ جمعه 24 تير 1390برچسب:, ] [ 2:20 ] [ مریمی ] [ ]

سلام....

از اون روز بیاد موندنی 11 روز گذشت...وپدرم هم روز 12 رفت سفر خارج از کشور و تا12 .10 روزی نیست پیشم

 

و دلتنگیم میشه 1000برابر..:(((((((

حالا میخوام یه چیزی براتون تعریف کنم ولی نگین که لوسماا..!!!

من به پدرم خیلی وابسته ام یعنی بینهایت ممکنه به روم نیارمو اینا ولی بینهایت وابسته ام بهش..

وقتی کوشولو بودم و پدرم میرفت مسافرت من مریض میشدم یا بیخودی آسمم عود میکردو اینا.!و به

 

محض اینکه پدرم بر میگشت خونه خوبه خوب میشدم..انگار که اصلا مریض نبودم..

خلاصه الان که دیگهه واسه خودم خانومی شدمو اینا... الانم به طریقی..!!!!

اصلا اشتها به غذا ندارم...خوابم نمیاد تا 6.7 صبح بیدارم ازونورم زودی پامیشم....

دیگه دیروز زدم به سیم اخرو به خودم گفتم توکه غذا میل نداری لااقل روزه بگیر..و امروزو با اجزه

همتون

واگه خدا قبول کنه روزه بودم..

الههی بمیرم که دیشب مسعود وقتی فهمیدمیخوام روزه بگیرم ازم پرسید میخوای تا سحربیدار

بمونی..؟؟

گفتم اره نماز بخونم بعد میخوابم...بهم گفت خسته میشی..!!گفتم نه عزیزم خسته نمیشم..!!!

 

ساعت فکرکنم 2.30 بود بهش گفتم بره بخوابه..شب بخیرو بوسبوساینا کردیم ورفت لالا کرد..

من موندمو دوباره دلتنگیم..قرار بود روزه قبلش بیا دانشگاه که هم نمونه سوالای ذخیره رو بدم بهش

 

هم ببینمش اما سر جریانی نشد که بیاد....

 

حالا بعدا شاید گفتم سر چی بحث کردیم..

خلاصه اینقدر دلم هواشو کرده که حد نداره..!!چقدر گریه کردم امشب...

هییی خدایا شکرت....قسمت مام اینطوریه دیگه...

ولی پدرم ایشالله پس فردا دیگه پیشمه...

فریبا (دختر دائیم)بهم گفت مریم:

ایندفعه دیگه زیاد بهش دل نبند من نمیخوام تودوباره برگردی به اون روزا....

یه نیگاه به خودت کن..!!!

توهمون مریم 1سال پیشی..؟؟؟

همونی که تو هر خونه ای میرفتی صدایه خنده و اینا ازش قطع نمیشد..؟؟؟

الان فقط یه گوشه میشینی ..نه حرفی میزنی ..نه بحثی..نه شلوغ کاری...!!!

بهش گفتم فریبا من تا یه سال پیش نمیدونستم گریه به معنای واقعی چیه..؟؟!!!

عصبی بودن یعنی چی..؟؟؟ناراحتی اصلا وجود داره..؟؟؟؟

ولی الان..؟؟!!!

ولی الان دیگه بزرگ شدم....فک نمیکردم اینقدرزود بزرگ شم..!!!

انگار همه اون بچگیم یهومرد..!!!یهو بزرگ شدم...!!!یهو چشام به دنیا بازشد...دیدم دنیا چیزای دیگه ایم

داره که خوشگله..!!!که میشه دوستش داشت..!!!

باورتون میشه الان که دارم می نویسم بازمثله دیوونه ها دارم گریه میکنم..؟؟؟؟

نمیتونم ببینم ماله یکی دیگه میشه..!!! من میخوامش فقط واسه

خودم..

با همه خوبی و بدیش...

 

 

خیلی زود بزرگ شدم...بدون هیچ آمادگی بزرگ شدم...بدون هیچ تلنگری...

خدایا فقط ازت عاقبت بخیری میخوام...

همین..!!!!

امشبم که باز تو خونه بحث کرده رفته شبو خونه دوستش....

بهش گفتم اینکارش واقعا زشته که تا بحثی میکنه سری از خونه میزنی بیرون...گفت شما دیگه

شروع

نکن..!!!منم گفتم اوکی..اوکی..!!!

بهش میگم تو چرا اینقدر زود عصبانی میشی..؟؟؟میگه نمیدونم....الانم سرش درد میکرد گفتم بره

استراحت کنه ولی فردا بایدبره خونه...

اوکی دوستی گلم من دیگه برم لالا..

دوستتون دارم...بوسسبوسسسسسسس


[ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, ] [ 2:44 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...سلام..و سلام..

میخوام از یه روزه فوق العاده و بی نظیری  که با مسعود داشتم بگم..!!

من و مسعود 11/4/90 رو باهم بودیم...وای که چه روزه عالی بود..بهترین روز زندگیم....

نمیدونید که چقدر همیشه آرزوی اینطور بودنو داشتم باهاش...

بهش گفتم میام تو وبم میام این روزو مینویسم ...گفت نه..!!گفتم آره مسعود جان...

من مینویسمش که هیچ وقت خدای نکرده یادم نره این روزو با همه چیزاش..!!با همه خنده و گریه اش

با همه..................................!!!؟؟؟

بهم گفت میدونستی همه زندگیمی...!!!؟وقتی دید من دارم فقط نگاهش میکنم گفت نمیدونستی..نه..؟؟

بغلش کردم و بوسیدمش....اشک تو چشام جمع شده بود اما نزاشتم که بریزه...هرچند یه چند دفعه ای

با اینکه مسعود تهدیدم کرده بود که اگه اشکم بریزه دیگه هیچی ولی بازم ریخت..!!

بهم گفت که چقدر دوستش دارم..؟؟؟گفتم خیلی..!!!گفت چقدره.؟؟؟گفتم قدر بزرگی خدا..!!!

ار اون لبخندایه خوشگل که عاشقش بودم بهم زد و بغلم کرد..

باورتون نمیشه که چقدر احساساتی...من فکر میکردم من فقط اینقدر احساساتیم...اما نگو که مسعود از

منم احساساتی تره...باورتون میشه الان که دارم مینویسم اشگ تو چشام جمع شده..!!؟؟

بهم گفت خانم اکبری..؟؟و منم گفتم بله آقای هاشمی.؟؟

و نمیدونی که چقدر از طرز گفتنش خوشم اومد...بهم گفت چرا تو وبت نوشته بودی من هی نگات میکنمو

اینا..؟؟؟گفتم مگه دروغ گفتم..؟؟؟؟مسعود جان همه کلاس فهمیده بودن...حتی یکی از دوستام که از اول

راهنمایی که باهاش دوستم

اومد بهم گفت که مسعود چرا اینطوری تورو نگاه میکنه و مثلا برام غیرتی شده بود...!:دی:دی

بعد مگه قبول میکرد مه اینطوری بوده..؟؟؟میگفت من تا اوکی نبینم از طرف نگاش نمیکنم و اینا..!!!

گفتم باهشه باهشه دوست داری..!!!

من اصلا حواسم به تو نبود داشتم جزوه مینوشتم و همشم نازی بهم میگفت مسعودو ببین که چشش

 تور گرفته و هییییی اون بدجنسم یه تیکه مینداخت بهم....

آخرشم که کم آورده بود گفت خوب داشتم آبجی مو نگاه میکردم..!!گفتم آبجیت صاحب داره شما نمیخواد

که نگاش کنی..؟؟!!

حالا مگه کم میاورد..!!!

باز گفت خوب داشتم نگاش میکردم کسی تو کلاس نگاش

نکنه و مواظبش بودم..!! راستی تموم اون روز رو با اهنگ پورتوریکو 25 باند گذرونیمو اون اهنگ شده برام

خاطره ناب...هرروز گوشش میدمو اون خاطراتو مرور میکنمو یه لبخند میزنم به خودمومیگم ایشالله

درست میشه...بهت قول داده..!!!قول داده تموم سعی شو بکنه..بایدبه خدا توکل کنمو امیدوار باشم..

مثله همیشه..!!مثل هر روزه زندگیم...

خلاصه اونروز بینظیر داشت تموم میشدو و منم که نمیخواستم تموم بشه ولی خوب همه چیز یه روز تموم

میشه حتی عمر ادما..اما الهی که عمر ادما به خوبی و خوشی سپری بشه با کمترین ناراحتی..

خدای من ازت واقعا ممنونم..ازت واقعا سپاسگذارم بخاطر همه چیزی که بهم دادی...

بخاطر همین روزا..بخاطر مسعود...و خیلی چیزای دیگه...

هیچ وقت تنهام نزاشتی و همیشه هرجا کم اوردم دستمو گرفتی و از زمین بلندم کردی...

خدایا شکرت...خدایا شکرت..خدایا شکرت..خدایا شکرت...........................................

دیگه خیلی احساساتی شدم که از بس اشکام تو چشام جمع شده که نمیتونم دیگه کیبوردو ببینم..

دوستتون دارم...میبوسمتون...فعلا....

 

 

[ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ] [ 1:29 ] [ مریمی ] [ ]

زن یعنی نـاز ،مرد یعنی نیــاز

مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید

مرد یعنی آری، زن یعنی گاهی

مرد یعنی حتما ، زن یعنی هرگز

مرد یعنی اصرار ، زن یعنی انکار

مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا

مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن

مرد یعنی شرافت،زن یعنی نجابت

مرد یعنی من،زن یعنی ما

مرد یعنی اکنون،زن یعنی فردا

مرد یعنی ساختن،زن یعنی سوختن

مرد یعنی شوهر ،زن یعنی همسر

مرد یعنی خشونت ،زن یعنی لطافت

مرد یعنی غیرت ، زن یعنی عزت

اینگونه زندگی میکنیم در عین تفاوت ، تناسب و تکامل که شاید مکمل هم باشیم

[ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, ] [ 2:15 ] [ مریمی ] [ ]

امروز امتحانو بهر که بود دادم..ولی افتضاح دادم..باید دست به دامن بند پپپپپپپپپ بشم..و از پدر

خوانواده خواهش کنم برات نمره بگیره...بخدا ولی تو این چند سال که دانشگاهم اولین باره که

میخوام به پدرم رو بندازم....بجون مسعود که میدونید چقدر دوسش دارم راست میگم..!!

خلاصه بعد امتحان رفتم کتابخونه که بعدش با بچه ها (نازی و فاطی)که ساعت2 امتحان داشتن با همین

استادم که من باهاش پروزه داشتم بریم سالن امتحانات....

اونجا که رفتیم حالابماند که چقدر مورد چشم چرونیا اینا قرار گرفتیم استادم منو کاشت..خودش رفت تو

سالن بهمون گفت منتظرباشین میام..

مام یه یساعتی منتظر شدیم تا مستر اومد...

الان یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت..من به مسعود پیش خودم وقتی ازش ناراحت میشم میگم مستر..

خلاصه استاد اومد و با اجازه تون ببخشید که این کلمه زشتو بکار میبرم اخه هر چی فکرمینم کلمه

مناسبتری به ذهنم نمیرسه..!!

اومد استاد مارو قهوه ای کرد و گفت باید ارائه بدینو ازتون میپرسمکه ببینم خودتون تحقیق کردین یا نه..!!!

دیگه من که بیخیالی طی کردم ولی نازی اعصابش بهم ریختو یکم فوشموش بهش داد...

ازسالن امتحانات که داشتم میرفتم طرف کتابخونهکه بچهها وسایلشونو بردارن واسم اس اومدنگاه

کردم دیدم مسعود..اخه اونم ساعت 1 امتحانداشت..اما درسش عمومی بود..

خواستم بهش زنگ بزنمدیدم از روبه روم در اومد.نمیدونم ولی یهوایی خیلی خوشحال شدم از دیدنش..!!

بچهها بهش سلام دادنو رفتن تو کتابخونه منم داشتم باهاش میحرفیدمو از امتحانش پرسیدم. اون از

امتحانم پرسیدو اینا.....

ولی یهو دلم خواست همونجا بگیرم بغلش کنم و ببوسمش...بهم نگین بی ادبا ولی فقط داشتم

تو دهنشو نگاه میکردم....

ااااااااااااااااااا خوب مگه چیه..؟؟؟؟؟؟دوستش دارم خوب..!!!

گفت: بریم..؟

گفتم: میرم کتابخونه..!!!

گفت :افرین درس بخون..با همون لبخندایی که من میمیرم براشون ....

گفتم :نه میرم نازی کیفشو برداره که بعد باهاش برم خونه...

گفت:باشه..

اون رفت سمت در ورودی منم اومدم کتابخونه بعد رفتم خونه...

ولی از وقتی اومدم خونه دلم خیلی درد میکه...

اوکی دیگه من برم که دارم میمیرم.....میبوسمتون..دوستتون دا.. بای بای.......


[ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, ] [ 1:15 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

امشب دلم خیلی گرفته.. یعنی از دیشبه که گرفته و هی دارم گریه میکنم..نپرسین سر چی چون نمیتونم

بگم..شاید بعدها گفتم....

امشب به اندازه تموم عمرم کفر گفتم..خدایا معذرت ببخش منو..ولی یه چندتا نرمالشو میگم....


گفتم من هرچی بخدا نزدیک میشم خدا از من فاصله میگیره..انگار باز منو نمیبینه...خیلی تنهام..تنها تر از اون

چیزی که فکر کنید..هییییییییییییییییییییییییییییی فردام امتحان محاسبات دارم اما اونطور که بایدو شاید

که میخوندم نخونم...

حالا یه چیزی بگم بهتون..داشتم اس مسدادم به نازی اشتباهی واسه مسعود رفت..بهم گفت چرا همه

جیز بین منو تورو همه میدونند..؟؟؟چرا تو وبت مینوسی...؟؟؟

گفتم چیه اجازه نوشتن ندارم..؟گفت هرکار دوست داری بکن..منم  گفتم مطمئن باش که همین کارو

میکنم. و سریع پریدم تو نت که بیام بنویسم :دی:دی..

الان تو فیسک بووک دارم عکساشو میبینم...چقدر گریه کرده باشم خوبه..؟چرا اینقدر دوستش

دارم..؟؟؟؟؟؟امشب بهم گفت خودمو با خونواده اش مقایسه نکنم چون .....بیخیال...

حالم بده یاید برم..فردا امتحان محاسباتم دارم ولی..؟؟؟؟؟؟؟؟بای

[ یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, ] [ 2:26 ] [ مریمی ] [ ]

سلام..

شرط میبندم که الان میگین باز سرو کله این دختره پیدا شد...خوب نمیتونم دل بکنم از وبم...انگار معتاد شدم

بهش..:دی:دی

میخوام از شروع امتحانا و اولین امتحانم که برنامه نویسی پیشرفته2 بوود با استاد خواجه بگم....

من 29/3 دوتا امتحان داشتم بقول خودمون امتحانام دوقولو بودن..:دی:دی

من تو کل دوران دانشگام یکیترم 3 خیلی سختی کشیدم تو امتحانام یکی ترم3 یکی هم این ترم...8 صبح پیشرفته

داشتم..2 بعدظهر اصول سرپرستی...یعنی دیوانه شده بودم..شبش فقط 2 ساعت خوابیدم ار استرسو

ایناش....

رفتم سر جلسه پیشرفته..!!

سوال یک یکم برام اشنا بود شروع کردم به نوشتن...به سوال 2 رسیدم..!!کاملا برام نا اشنابود...سوال 3

اشنا ولی بلدنبودم..سوال 4و 5و 6 خیلیییی خیلییییییییی آشنا بود و همشونو نوشتم...فک کنم پاسی

بگیرم ...وگرنه باید دست به دامن بند P بشم..:دی:دی..

ولی نه خدا نکنه ایشالله پاس میشم..

اصولم خوب دادام یعنی اکثرا نوشتم..دیگه الهی به امیدتو..!!

مسعود هم فردا 8 مباحث ویزه داره..یکم دیر شروع کرد به درس خوندن اما امیدوارم که موفق بشه و

امتحانشو خوب بده...


خدا جونم جفتمونو کمک کن که تو امتحانامون موفق باشیم...بچه هابرامون دعا کنید...

دوستتون دارمممممممممممممممم...میبوسمتون....بابای


[ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, ] [ 3:50 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

درسته که گفتم نمیاد تا بعد امتحانات ولی امشب فرق میکنه..امشب شدیدا نیاز دارم که بنویسم..با

اینکه حالم اصلا خوب نیست..دارم میمیرم...یه قلیون تنهایی کشیدم...از حالت تهوع سرگیجه و اینا

دارم میمیرم...دستام داره میلرزه..نمیدونین واسه تایپ همینا چند ساعته که دارم جوونمیدم..!!

اشکام همینطور میاد..نوشته های مانیتورو دوتا دوتا میبینم...دوباره همون حالتهای 2/1/90 اومد سراغم...

حالا فکر میکین  سر چی و چرا اینطوری شدم..؟؟؟؟؟

حالم اصلا به معنای واقعی کلمه خوب نیشت....دارممیمرم دیگههههههه....مردم فاتحه یادتوننره...

بعد 6.7 ماه بامسعود رفتیم همون کافی شاپ همیشگی..همه چیز دوبارهبرام زندهشد..همه چیز..

حالا نمیخوامدیگه وارد اون بحث شم...

امشب با مسعود سر یه حرف مسخره دعوام شد و گوشیو قطع کردیم به رویه هم....سر چی حالا فکر

میکنید..؟؟؟؟؟؟؟

سراینکه داشت باداداشش حرف میزد یه کوچولو بد حرف میزد من گفتم جلومن اینطوری حرف نزن

باهاش..گفت از کجا تورومیبشناسه..؟نمیدونم یه جوری شدم یهو از دهنم پرید که گفتم خوب منم یکی  از

اونام دیگه میفهمه...حالا مسعود هی گیر داد بگو چی گفتی منم هیمیگفتم که هیچی..بابا یه چیزی ار دهنم

پریددیگه..اون گیردادمنم نگفتم..گفت بگو یا قطع میکنم امانگفتم..چون واقعا بی منظورو از دهنم پرید

بیرون..آخرشم گفت که هروقت خواستی بگیزنگبزن گفت خداحافظ منم خدا حافظی کردم...

بعدشم نشستم یه قلیونتا آخرش کشیدم طوریکه آخرا نفس کم اوردم..بابابم رفته ماموریت دیگه حالم

افتضاح تر شده...

الان دارم از سردردو حالت تهوع میمیرم...

حالم خیلی بده خیلی بد...برام دعا کنید..

من رفتم تا 13/4 ..

خدانگهدار....



[ پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:, ] [ 1:42 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

این آخرین پستمه تا بعد امتحاناتم....

یعنب دقیقاتا 4/13....

ایشالله بعد امتحانا میام یه UP توپ میکنم...

برام دعا کنید تو امتحاناتم موفق شم...ترم آخرمه باز گند نزنم.............!!!!!:دی:ی

دوستون دارم....بای بای

[ سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:30 ] [ مریمی ] [ ]

آسمونی: نمیدونم چرا نمیگی دوستت دارم.......!!!

زمینی:نمیدونم..!!

 

آسمونی:یعنی خیلی سخته..؟؟؟؟؟؟

زمینی:نمیدونم....هیچی نمیدونم...!!!

آسمونی:نمیدونم چرا اینقدر دوستت دارم..؟؟

زمینی:(سکوت)

آسمونی:تو منو دوست داری..؟؟؟

زمینی:(سکوت)

آسمونی:چرا جواب نمیدی..؟؟شاید دیگه دوستم نداری...؟؟؟

زمینی:اهههههههههه...بس کن تورو خدا...!!!

[ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, ] [ 23:18 ] [ مریمی ] [ ]

امروز صبح ساعت 8 کلاس داشتم....داشتم اماده میشدم که برم کلاس یهو این فکر از ذهنم عبور کرد

که اگه مسعود ازدواج کنه منو فراموش میکنه..؟؟!!یهو با همین فکرناخداگاه اشکام ریخت...خیلیم ریخت تا

حدی که من دوباره آرایش چشم کردم...تو ماشین که بودم اشکام تو چشام جمع بود اما نزاشتم جلو بابام

بریزه...با همین فکر و بغض همیشگیم رسیدم تا دانشگاه...تو دانشگاه استادمون(خواجه میرزائی)طبق

معمول پیچونده بودو نیومد کلاس...یکم دوندگی کرم واسه کار دوست زهرا..چون داشت ترم اخری درساش

حذف میشد..با کلی خستگی 11.30 اومدم خونه..راستی یادم رفت بگم که مسعود گوشیشو گم کردو

فقط دیشب برام تو یاهو Off گذاشته بودو جریانو توضیح داد...خیالم یه کوچولو جمع شد...!!

ازامروز داشتم میگفتم..!!

اومد خونه اماباهمون حس وحال...تا حدی این حس قوی بودکه اشکام جلو سینا(داداشم) که تو حال باهم

نشسته بودیم ریخت...و اون فقط با چشمای اینطورینگام کرد..منم با کمال خونسردی پاشدمو اومدم تو

اتاقم..یه جورایی این رفتارایه من براش عادی شده..

خلاصه با همون حال رفتم خوابیدم حتی واسه ناهارم بیدار نشدم..گوشیمم Silentکردم...میدونستم که

مسعود الان خوابه..وقتی بیدارشدم یه شماره 25بار بهم Miss Call زده بود...فکرکردم مسعوده واسه

همین زود پریدم تو نت...دیدم مسعود برام Off گذاشته وشماره جدیدشو برام گذاشته..خیالم راحت شد..

الانم پشت خطه من برم بهش بگم بهم یکی زنگیده...اوکی...بوس بوس....

 



[ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, ] [ 18:56 ] [ مریمی ] [ ]

همین چند ساعت پیش داشتم با مسعود تو نت حرف میزدم....داشتیم حرف میزدیم تا بحث به این کشید که

من ازش پرسیدم که چرا اونروز نیومدی...؟؟؟گفت راستشو بگم..؟گفتم اره..گفت چون نمیتونستم با خودم

کنار بیام که دوباره باعث اذیت کردنت بشم...تا اینو گفت طبق معمول اشک تو چشام جمع شد...گفتم تو 

با اینکارات باعث اذیت کردن من میشی..من وقتی گفتم بهت میام...یعنی آمادگی شنیدن هرچیزیرو داشتم..

اما تو نیومدی...تو لهم کردی...طبق معمول با یه حرف خودشو توجیه کرد...که من حالم اصلا خوب نبوده

و هرچی دم دستم بوده و نبوده رو شکستم....گفتم من الان چیکار باید بکنم....؟؟؟گفت نمیدونم...نمیدونم ..

نمیدونم.. نمیدونم.. بخدا نمیدونم..گفتم من دوستدارم..میتونی اینو بفهمی..؟؟؟؟گفتتا کی ما مثل عاشقو

معشوق باشیم...؟دوروز دیگه بابات تورو شوهر میده..؟گفتم من نخوام کسی نمیتونه بزور شوهرم بده

میفهمی...؟؟؟گفت تاکی..؟بزار مثل عکسم سرمو بزارم زمین بمیرم...بهش گفتم تو نمیخوای با من باشی داری

بهانه میاری...گفت:دوست داری زندگیمونو ببینی..؟گفتم:جرا اینطوری میکنی با خودت....؟؟؟؟گفت چرا فکر

مبکنی دارم بهانه میارم...؟ومن چیزی جز گریه نداشتم بگم....فقط گریه! گریه! گریه!.. و

سکوت...!!همین..!!!!

[ جمعه 6 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:24 ] [ مریمی ] [ ]

سلام....

دیروز من طرفایه ساعت 1 ظهر داشتم تو نت میچرخیدم که اس ام اس اومد برام...نگاه کردم دیدم مسعود..

نوشته بود سلام ..خوبی..؟نوشتم سلام..خوبم...گفت:مزاحم که نیستم..؟گفتم نه کاره خاصی نداشتم

داشتم تو نت میچرخیدم....گفت:ازدوستاتون میشه بپرسین جزوه شبکه شون کامله یا نه..؟؟

گفتم چرا خودت نمیپرسی..؟گفت چون دوستای توان...منم گفتم همکلاسیایه توام هستن...گفت اوکی

ببخشید مزاحم شدم...گفتم خواهش میکنم...بعد چند ساعت بعد اس دادم بهش که میپرسم برات بهت خبر

میدم...گفت نمیخوام اذیت بشینواینا..!!!گفتم اذیت بشم بهتون اطلاع میدم...شد..؟؟گفت:چشم...!!

ساعت 4 تا 8 اون روز کلاس داشتم....میدونستم که مسعود هم اون روز کلاس داره...4تا6نرم افزار امار

داشت..6تا8 شبکه...منو نازی  و الهه تو دانشکده واایستاده بوذیم که استاد بیاد بگه کدوم کلاس بریم که

دیدم مسعود اومد..اما با لباس بلوچی...الهه داد زد مریم حبیبی..!!!لباس بلوچی پوشیده...از حق نگذریم 

دروغم نگفتهباشیم هم بهش میومد هم من دوستداشتم که نگاش کنم...البته دیگه باید از گفتن همچین

جمله هایی تو وب خودداری کنم...چون یه فوضول هر شب میاد به این وب سر میزنهههههه.....تو

دانشکده خودمون کلاس خالی نبود..من 4تا6 فوق محاسبات عددی داشتم..و با استادمون رفتیم

دانشکده علوم پایه...من عاشق استاد راشکی هستم...از بس استاده باحالیه...الهه ام بامنو نازی

اومد سر کلاس محاسبات...کلاس که تموم شد رفتیم دانشکده خودمون..داداشم سینا رو دیدم تو

دانشکده و با سر بهم سلام دادیم...یکم که واستادیم نازی گفت ماری..؟!بهزاد اومده دنبالم..منو

میرسونین تا دمه در..؟من با مهراسا بودم(دوست الهه)اونم میخواست بره خونه...گفتم اوکی..بریم

نازیرو برسونیم بعد شما از همون ور برو منزل منم میرم بوفه تا فاطمه بیاد بریم کلاس..نازیورسوندیمو

اون رفت خونه منم رفتم بوفه...یه چندمین که تو بوفه بودم فاطی اومد.... رفتیم مهندسی...مسعودم

اونجابود...سر کلاس که رفتیم....بعد چندمین مسعود بم اس زد که میشه یه دقیقه بیای در کلاس..؟

کارت دارم..؟باایتکه میدونستم این استاد برم بیرون تیکه بارم میکنه..ناخداگاه پاشدم..بیرونکه

رفتم سلام دادیم...بعد گفت از اینکه بهت اس میدم ناراحتی..؟؟؟همین موقع نمیدونم کی بود چی بود

داشت محکم میکوبید به درو دیوار...صداشو اصلا نمیشنیدم...گفتم چی..؟؟؟؟دوباره حرفشو تکرار کرد

منم گفتم..نه..!!!گفت میخوای بزن..؟گفتم الان نمیزنم..:دی:دی..گفت مزاحم نباشمواینا..!!گفتم باشی

میگم....یه لبخند زدو گفت بروسر کلاست...منم یه سر تکون دادم بهش...یعنی توام بروسر کلاست....

دیگه شبش اس ام اس دادنمون شروع شد....تا همین دیشب بهم گفت ادرس وبلاگتو بده...نمیخواستم

بهش بدم..حالا به هزار و یک دلیل شخصی..!نازی که گفت بده بهش...ولی خودم نمیخواستم ...

قسمم داد به جونه خودش که بگم...ولی من زیر بار نرفتم...تا اینکه همین چند ساعت پیش خرم کردو

بزور منو ودار کردکه قسمم بخورم یه چیزی به کسی بگم...من اول قبول نکردم ولی بعد..........

هیییییییی وایییمن که گول خوردم...بهم گفت ادرس وبتو بده....همینجور موندم..میخواستم خفه اش

کنم....اول گفتم نه...!!دیگه بحث کردیم...اخر بهش دادم...گفت نمیخوادو دیگه به دردش نمیخوره واینا..

منم تو دلم گفتم منم خر....1.2.3 پریدی رفتی توش...بهش گفتم شرط میبندم الان داری میخونیش..!!

گفت آره..!!ولی نمیدونم که چرا فکرمیکنی من خرم...!!حیف اون نوشته هات نبود که پاکشون کردی..؟

من اینجوری بودم پشت سیستمگفتم پاک نکردمشون..هیچ وقت اونارو پاک نمیکنم..

دارم وب رو باز سازی میکنم...گفت من از85 وب داشتم ولی موقع باز سازیش هیچ کدوم از مطالبش

پاک نشد...من بازم اینطوری بودم...گفتممناز یه وبلاگه دیگه اومدم این وب...نوشتههام تا بیاد این

وب یه دوهفته ای طول میکشه..در جوابم گفت..بله.....الانم تو یاهو منتظره من کی نوشتنم تموم

شه تا بیاد بخونه....



[ پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:, ] [ 3:3 ] [ مریمی ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

فقط به حرف دلم گوش کن..!!!!؟؟؟
نويسندگان
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 85
بازدید ماه : 226
بازدید کل : 2680
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 35
تعداد آنلاین : 1




فروش بک لینکطراحی سایت

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ