عین..شین..قاف..من ...چی شدی..؟؟؟!!
خدا..!!!؟؟؟خیلی باهات حرف دارم...خدا من..!!عاشق شدم..!!؟ 
قالب وبلاگ

http://f2f-bakhodam.blogfa.com

بچه ها جونیی منو اونجام لینک کنید اگه دوست داشتین..بوس بوسیییی

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, ] [ 3:19 ] [ مریمی ] [ ]

برام یه مشکل بزرگ پیشومده فقط دعام کنید که حل شه..چهلمم نذر شله زرد کردم که ایشالله

حل شه..:(((((

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:, ] [ 2:32 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

دوستای گلم که وبمو میخونید میخوام ازتون واقعا تشکر کنم که وقت میزارید و حرفایه منو که به

هیچکس جز شما نمیتونم بگمو..میخونید و بازم ممنونم ازتون که وقتتونو میزارین که برام کامنت بزارین..

بعضی از دوستان فک میکنند این دنیایی که من درارم ازش حرف میزنم پوشالیه..یا خیالیه..!!!

ولی دوستای عزیزم کاملا در اشتباهیت..دنیایه من سراسر واقعیته..اونم از نوعه تلخش...

نا شکری نمیکنم روزایه خوبم داشتم اما روزایه بدم بیشتر به چشمم میخوره...

دوست جوونیام..:

خیلی ازتون ممنون میشم که به طرز فکرم یا حرفام یا احساسم یا این دنیایه کوچیکم احترام بزارید...

خدایه من شاهده که من تو حرفام کوچیکترین دروغی گفته باشم یا بخوام مثلا قضیه رو سوزناکتر کنم..

نه..من همینیم که هستم...

راستی بابای مسعود سکته کرده..براش دعا کنید زودی خوب شه...

دوستتون دارم بای تا های...

 

[ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, ] [ 1:6 ] [ مریمی ] [ ]

سلام..

اومدم...اما من خیلی وقته که میام به وبو سر بزنمو پیتایه جدید بزارم ولی لوکس عزیز وبم رو باز

نمیکرد..امروزم شانسی گفتم بیام بزنم ببینم باز میشه..که دیدم خدایه شکر باز شد..چقدر اونموقع که

باز نشد دلم گرفت..چون نمیخواستم پستام پاک شه...

بیخیال دیگه بزارین برم سر اصل مطلب..!!!

اقا مسعود دوباره با پدر گرامشون بحث کردنو رفتن خونه مادر بزگشون...چقدر من تو گوش

این موجود خونده باشم که برگرده خونه خوبه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه یه هفته ای اونجا بود تا اینکه دیشب باز با دایی گرامشون بحث کردنو رفتن بیرون...

به من که گفت خونه دوستشه ولی من که میگم بازم رفته اون خونه که پارسال میرفت..

دیشب اب پاکی رو ریختم رو دستش بهش گفتم به قران اگه بخوای مثل پارسال کنی و سر از

پاتوق خونه و اینا دیگه اسم منو نمیاری...نمیخوام که دوباره یه 13 اذر دیگه برام تکرار کنه و

اخرش بیاد بگه که باید همه چیزو تموم کنیم ...چون دیگه نه بار دومی میتونه واسه من وجود داشته

باشه نه اون...دیگه به معنای واقعی کلمه خسته تر از اونیم که بخوام دوباره همه اینارو تجربه کنم...

داره اشکم طبق معمول سرازیر میشه اما نمیزارم به ریزه....

فعلا بای

[ سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:, ] [ 16:15 ] [ مریمی ] [ ]

دیشب مسعود چیزی بهم گفت که فقط مثل دیوونه ها از جام بلند شدم و بی هدف دوره خونه

میچرخیدمو زار میزدم...اخ چقدر من بد بختم..

مسعود بهم گفت یه چند وقت دیگه منو مجبور میکنند بزور دختر عمه ام رو بگیرم...یه چیزی مثل رعد و

برق از ذهنم گذشت..پس میسعود واسه همین گفته بود که یه شماره بدم بهت زنگ میزنی بگی

من زن مسعودم ما الان 6 ماهه ازدواج کردیم..پس فکر نکنید مسعود مجرده که بخواین براش تصمیم

بگیرین..!!!! اخ که از دیشبه دارم جون میدم..دارم میمیرم...خدا یکسال صدایه منو نشنید..

من باید مسعودمو بدم یکی دیگه..بهمین سادگی و اسونی...

دیشب منو مسعود داشتیم زار میزدیم...خیلی فکرا به سرمون زد..بهم گفت باهام میای..؟؟؟؟

گفتم کجا..؟گفت:هرجایی که کسی دستش بهمون نرسه...گفتم این راهی که هیچیش معلوم نیستو

چطوری بریم مسعود..؟؟؟؟

بهم گفت:مریم میخوام با تو باشم..میخوام با تو زندگی کنم..میخوام تو منو از خواب بیدار کنی...میخوام

 شب حجله ام با تو باشم...میخوام زندگیمو با تو شریک شم..!!!

گفتم:مسعودم همه دنیا دست به دسته هم داده که ما بهم نرسیم...که مارو از هم جدا کنند...

گفتم بهش اونطوری که منو میبوسیدی نبوسش..اونطوری که که منو قشنگ نگاه میکرده نگاش نکن...

اونطوری که منو بغل میکردی بغلش نکن...

گفت چرا داری نمک به زخمم میپاشی...؟؟فکر کردی من بهمین سادگی میگم اره..؟؟فکر کردی

احساس رو که به تو دارمو میتونم به اونم داشته باشم..؟؟؟

گفتم ولی میشه زنت..میشه عروسه خونتون...شب حجله ات با اونی.. اینا کمه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش  تو توهممات خودم گفتم:وای چه عروس دومادی...ماشالله چقدر بهم میان..از اسمشون بگیر

تا چهره و قیافه...مریم..مسعود...اکبری...ساجدی..

وای دارم روانی میشم...وای که چقدر این موقعه ها وجود یه هم دم که دردو دلتو گوش کنه لازمه..

اخ که چقدر نبودن خواهرو دارم حس میکنم....دارم نابود میشم..سکته نکنم خوبه..

صدایه اذان صبحو شنیدم..بهش گفتم اذانه باید برم نماز بخونم..باید التماس کنم...گفت بعده نمازت بهم

اس میدی یا تنهام میزاری..؟؟؟بهش گفتم تا 1 ثانیه قبل عقدت باهات هستم..گفت بعدش تنهام میزاری..؟

گفتم اون بیچاره چه گناهی کرده که با هزارتا ارزو میاد خونه تو و به خاطر اینکه منو تو بهم نرسیدیم..بدبخت بشه..

خمون موقع بهم گفت: میتونی بزنگی..؟؟میخوام فقط صداتو بشنوم..!زنگ زدم بهم گفت من حرفی

نمیزنم فقط تو حرف بزن..میخوام فقط صداتو بشنوم..من از بس گریه کرده بودم که صدام اصلا در نمیوم..

وای که من اخه چطوری این صدارو بدم بره واسه همیشه ماله یکی دیگه بشه..؟؟

بعد که دید من دارم خیلی اذیتش میکنم و هی دارم باهاش راجع اون میحرفم گفت بس میکی یا همینجا

بخدا دستمو رو فران میزارم که یه بلایی سر کسایی که نزاشتن منو تو بهم برسیم میارم..ترسیدم..

میدونستم کاریو که بگه رو حتما انجام میده..دیگه چیزی نگفتم...فقط زجه زدم..

دیشب برای اولین بار قرص خوردم..اونم آلپرازولام..ولی جالبیش اینه که روم اثر نکرد...فقط گیجم

کردو شقیقه هامو به مرز انفجار رسوند...و فقط 2 ساغت خوابم کرد اونم هر ده مین میپریدم مثل دیوونه

ها..

ای خدا شکرت....

اروز صبح نمیخواست که جوتبمو بده..میگفت به اندازه کافی اذیتت کردم اما دیگه نمیخوان با اسام اذیتت

کنم...گفتم من اینجوری داغون میشم که الانو که میتونستم داشته یاشم تو ازم دریغ کردی..

چیزی نگفت...اینقدر بهش اس دادم..اینقدر ازینکه شب دومادیش چقدر ماهو خواستنی میشه

براش تعریف کردم که خود بخود بیهوش شدم....بعد هرچی اس میدادم هیچ کدوم نمیرسید...غمم کم

بود که اینم اضافه شده بود بهش...

داشتم روانی میشدم..هرچی هم که زنگ میزدم جواب نمیداد...دیگه اخرش به مرگ بابام و جونه

خودشو قسم خوردم که اگه جوابمو نده اینقدر قرص میخورم تا بمیرم...و هنوزم خیلی رو حرفم هستم..

دفعه اخر که زنگ زدم جواب داد..اونم مثل من صداش از گریه ای که کرده بود گرفته بود

تازه از دیشبه خواب رفته بود...صدام از ته چاه نیومد..اسمم اوود کرد..داشتم مثل شیمیاییا فقط

تند تند نفس میزدم..فکرشم نمیکردم بدونه حالم بد شده..بهم گفت اروم اروم نفس بکش..

گفتم نمیتونم نفسم در نمیاد..گفت برو اسپری اتو بزن..مواظی خودت خیلی باش...

هیچی نگفتم فقط داشتم گریه میکردم..نه نفسی داشتم وایه حرف زدن و نه نایی..فقط میخواستم تو

اون لحظه صدای نفساشو بشنوم...بهم گفت برو یکم اتراحت کن..سعی کن بخوابی..

گفتم باشه...و خدافظی کردیم..بعده چند مین اس داد که خیلی دوستت دارم..مواظی خودت خیلی

باش...خوب بخوابی..خداحافظ...

خداحافظش باز اشکمو دراورد..گفتم با من خداحافظی نکن..گفت:حواسم نبود..خدافظی نمیکنم...

بهش گفتم من ازت دست نمیکشم..اینو بفهم..

گفتم منم تورو قدر بزرگی همون خدایی که نخواست تو وایه همیشه ماله من باشی دوستت دارم...

گفت:من خیلی خیلی دوستت دارم مواظب خودت خیلی باش..فعلا

وای خدایا کمکم کن....وای خدا جون....

حالم خیلی بده...فعلا..

 

 

 

[ پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, ] [ 17:49 ] [ مریمی ] [ ]

 

بخدا خسته ام..بخدا ديگه واقعا دارم کم ميارم...بخدا ديگه نميکشم...

بخدا اگ ميتونستم خودمو خلاص ميکردم اما نه اين دنيامو دارم نه اون دنيامو....

که حداقل بگم ميرم اون دنيا راحت ميشم....

خدا چرا اين همه عذابو سر من نازل کردي..؟؟؟خدا من يعني اينهمه کثيفمو گناهکار.؟؟؟

خدا دارم رواني ميشم...خدا دستمو بگير..

خدا من گناهم چي بود که عاشق شدمو الانم مثل خر توش موندم...؟؟؟

خدا چرا از دلم نميره.؟؟؟خدا چرا نميتونم تمومش کنمو بگم گوره بابايه هرچي عشقو دوست داشتن کرده....

خدا اين همه چيزي که فقط خودم ميدونمو خودتو خودشو چطوري تحمل کنم..؟؟؟؟

خدا نجاتمبده...خدا به خودت قسم فراموش نميشه...خدا داره ميشه يکسال...

خدا چطوري بي تفاوتو خونسرد از کناره اينهمه اتفاقاتي که دورو برم گذشت بگذرمو بگم بيخيال..!!!

خدا منم يکي مثل بقيه بنده هاتم...خدا چرا منو نميخوايببيني..؟؟؟؟

خدا نميخوامش اگه دوروزه ديگه  باز از دستش ميدم..نزار بيشتر ازين دوستش داشته باشم..ولي اگه

ماله من ميشه و بايد صبر کنم پس 

قويم کن..نزار اينقدر بيتابي کنم...نزار با عکسش فقط زار بزنم...نزار اينهمه دلم براش تنگ بشه..

نزار اينطوي بمونم...نزار تو تنهايام بميرم...نزار هميشه مريم بمونو تنهاييشو اشکاي روونش...

نزار مريم بمونه وفقط عکس مسعود...

کمکم کن که ديگه حتي ناي نوشتنم ندارم...

ناي حرف زدنم ندارم...

اره درسته زندگي بالا پايين داره اما نه ديگه مثل زندگيه من که هميشه همواربوده...

ديگه حتي سراغه وبمم نمياد...

سعي ميکنه با سردي و بيتفاوتي مثلا منو از خودش دورتر کنه اما نميدونه منو داره بيشتر به خودش

حريصترميکنه....هيچ کدوم ازينارو نميدونه...هيچي از دل من نميدونه..فکرميکنه چون هميشه جوابم 

سکوت ياگريه است ديگه همه چي اوکي... نميدونه که دارم داغون ميشم...دارم له ميشم...

نميدونه که چقدر دلم ميخوادش...نميدونم که دارم پر پر ميزنم واسه اينکه فقط بهش بگم

دوستت دارم عزيزم اونم قدر بزرگي خدا...

چرا قولشوقبول کردم..؟؟؟؟چرا قسمشو قبول کردم..؟؟ چرا اون وقت که ازم قول گرفت ومن بهش

گفتم مننميتونم مسعود...چرا بيشتر اصرار نکردم..؟؟؟؟چرا نگفتم....چراديگه نميتونم مثل فاطي و

خيليايه ديگه دوباره لباشوببوسم..؟؟دوباره بغلش کنم..؟؟؟؟چرا..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولي کاش ميشد ازش دل بريد...کاش ميشد....

زندگي..!!!!!

داري باهام بد ميکني...اينو  يادت باشه فقط...

 

 

[ یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ] [ 3:24 ] [ مریمی ] [ ]

سلام دوستاي گلم...

معذرت از دير آپ کردنم آخه تو اين مدت که نبودم اصلا حوصله خودمو نداشتم و حالمم اصلا خوب نبود..

خودتون ميدونيد که تنها دليل ناراحتي يا خوسحالي من کيه يا چيه پس ديگه نيازي نيست

به گفتن دوباره اش..!!

2هفته خيلي وحشتناک داشتم ...دو هفته اي که مسعود اوج بي اعتنايي و بي تفاوتيشو بمن نشون

ميداد...کاره هر لحظه ام شده بود فقط گريه..!! لاغر شدم چه تابلو...

نميدونم حالا به عمد يا غير عمد واقعا کارايي ميکردو وميکنه(ميگم ميکنه چون مطمئنم بازم اونکارارو

تکرار ميکنه) که منو واقعا ناراحت ميکرد...

رفته بود ايرانسل..دوتا اس داد بعدديگه هيچي...يازم مريم بيچاره بودو انتظارو..پشت خط موندن..!!!

به معناي واقعي کلمه ازين کارش ناراحت شدم..الانم باز مثل ديوونه ها اشک تو چشام جمع شده..!!

براش يه اس پرو پدر مادر دار فرستادم...اگه اون اس نميفرستادم مطمئن بودم که دلم ميترکيد..

مثل بغضم که ترکيد...

بهش گفتم:

تا خواست باهات بحرفم يا پيشه دوستات بودي..!يا بحث کرده بوديو حوصله نداشتي..!يا کار داشتي..

يام که خواب بودي..با اينکه ميدوني چقدر از اين کارت که منو اينهمه پشت خط ميذاري

خوشم نمياد..!! اما بازم اينکارتو تکرار ميکني..ايييييي خدايا شکرت..!!!

چقدر دلم واسه مسعود 9 ماه پيشم تنگ شده..!حاضرم همه چيزمو بدم اما فقط يه روز با اون ادم

زندگي کنم...اينقدر بي تفاوت شدي که حتي از من نپرسيدي که تو اصلا چت بود که 4 صبح اس دادي

که حالت خوب نيست..؟؟؟

آخه اون صبح دست چپم يهو فلج شد و تا دروز بعدشم دستمو مشت ميکردم ميلرزيد..شکرت خداي من..

شب قبلشم اومده بود يه سوک سوک 20 دقيقه اي سري کردو گفت که سرش محکم خورده به در

يخچال و زخمش کرده و اينا که براش دکتر اورده بودن بالا سرش..و شب قبل ترشم که اينقدري حالش

بد بوده که بردنش اورژانس..!!!

گفت ميرم بخوابم منم خوب ناراحت شدم امابرويه خودم نياوردم گفتم باشه برو..!!گفت ميترسم

خوابم ببرو اينا..!!منم گفت اوکي برو بخواب...

بهش بر خوردهبود که من دارم اينطوري ميحرفم..که مثلا دلخورمو ازين لوس بازيا..!!

يهو گفت:اه ..!! با توام که نميشه حرف زد...اشکايي که تا اون موقع به زور نگهشون داشتم ريخت...

گفتم من تک تک حرفامو با گريه زدم...وبازم مثل هميشه مريم تو تنهايي خودش گريه کرد..

ازش عصباني بودم..ناراحت بودم..خيلي..خيلي بيشتراز اون چيزيکه فکرشو کنيد..

اينارو صبحش که رفته بود ايرانسل بهش گفتم...و گفتم اينارو گفتم بهت که نگي حرفامو ميخورم..!!

گفت مگه اينطوري نيست..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم پس واقعا خوش بحاله من که تو اينجوري فکر ميکني..!!

گفت نه..!!خوش بحاله من که تو تا من حرفي ميزنم تو سري جبهه ميگيري..!1

گفتم تو از پشت گوشي چطوري تشخيص ميدي که من جبهه گرفتم..؟؟؟ خدارو شکر ايندفعه جوابي

نداشت واسه گفتن...و اين قضيه که منو پيچوند تو ايرانسل و اينا منو بينهايت ناراحتو افسرده کرد..!!

امروز عصر فقط بهش اس زدم که بيدار نميشي که 10 مين با من بد بگذروني..؟؟؟؟

جواب نداد..فهميدم که خوابده..منم خودمو با فيس بوکو اينترنتو کلي چيزا سرگرم کردم....

تا کسي نفهمه چراباز قيافم اينطوريه..!!!

خونه دائيم که رفته بوديم گفت بزار يه زنگ بهش بزنم..منکه ميدونم خوابه حالا يه زنگ بزنم..

زنگ که زدم ديدم جواب داد...بغضي کردم که نگو...خيلي خودمو نگه داشتم که گريه نکنم...

داشتيم حرف ميزديم ار لحن من فهميد من ناراحتمو اينا خواست با شوخيو اينا از دلم دراره...

ولي موفق نشد..اخر طاقت نياوردم و بهش گفتم که ميخوام گريه کنم..!!!

گفت چرا..؟؟؟؟؟؟گفتم نميدونم...دوباره پرسيد..گفتم چون دلم گرفته...

گفت بخاطر کاراي منه..!!؟؟؟هيچي نگفتم..دوباره پرسيد..گفتم نميدونم..شايد...گفت فقط بگ. اره يا نه..؟

سکوت کردمو بعدش با صدايي که انگار از ته چاه ميومد بيرون گفتم اره..و شروع کردم به گريه کردن...

بهم گفت خوب من لياقتتو لياقت اشکاتو ندارم..!!!

گفت يه جيزي که تا حالا نگفتمو بگم..؟؟؟؟گفتم بگو..!!

گفت هميشه ارزو داشتم يکي منو مثل تو با همه وجودش دوست داشته باشه..اما الان که دارمش

حالا يا به عمد يا غير عمد من قدرشو نميدونم...و تنها واژه اي که ميتونم الان توصيف کنم اين حالتو

اينه که من لياقتتو ندارم..اشکم مثل الان زياد شد...

گفت اينارو نگفت مکه تو آبغوره بگيري..؟؟؟گفتم من قبل اينکه تو حذفي بزني داشتم ابغوره ميگرفتم..

گفت نه الان ديگه ريزش پيدا کرد..و بعد خنديديم...

نميدونم چي تو صداش داره که هميشه ارومم ميکنه...هميشه باعث ميشه با همه ناراحتيايي که دارم

ازش بگذرم..حالمو دگرگون ميکنه...

اما هنوزم يه کوچولو ازش ناراحتم....النم رفت حموم اومد يکم باهم اس بازي کرديم..گفت يه چند

دقيقه اي دراز بکشم...گفتم تو عمران دراز بکشي..ميگيري ميخوابي پس بروالان بگير بخواب..

گفت: نه عزيز سعي ميکنم که نخوابم...گفتم اوکي ولي مطمئنم که ميگيري ميخوابي...

ميشناسمت بزرگت کردم اخه..!!!بهم گفت لوس ومنم در جوابش گفتم: خ و د ت ي..!!!

و تا الانم که خبري ازش نيستو حتما داره خواب هزار پادشاهو ميبينه..

اوکي منم برم که درد دستم داره ميکشتم...

دوستتون دارم..باباي....

 

 

 

 

[ دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ] [ 3:45 ] [ مریمی ] [ ]

دعوتم کن به یه بوسه گوشیه دنج یه رویا.

من میخام با تو بمونم از الان تا ته رویا.

من میخام باشم کنارت با همین رویا بمیرم.

من میخام بمیرم اما دستاتو توی دستام بگیرم.

واسه به تو رسیدن این همه شب رو دویدم.

خسته از طلوع فردا شب به شب خوابتو دیدم.

[ یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:, ] [ 2:54 ] [ مریمی ] [ ]

فاصله تنها وازه ای هست که میتونم تو این وضیعتی که الان دارم بیان کنم...

حالا یا عمد ایجاد شده یا غیر عمد....نمیدونم که چرا احساس میکنم این کامنت اخرو یه اشنا برام

گذاشته بود..یکی که منو میشناسه..نمیدونم واقعا..!!!

روز به روز احساس میکنم دارم ازش بیشتر دور میشم...ولی نمیخوام..واقعا نمیخوام...

ولی ظاهرا سرنوشت چیزی خلاف نظر منو داره و روز به روزم داره اجراش میکنه...

دیشب فکر کردم بازم مثل شب قبلش با خونه بحث کرده و اعصابش خورده ه جواب من نمیده....بقول

خودش چه رمانی

نوشته بودم واسه خودم...بعد فهمیدم که خواب بوده..!!!

با اینکه الان همه چیز برام روشن شده و قبول کردمو میدونم که چی به سرم اومده اما بازم برام خیلی

سخته همه چیزو ول کنم انگار نه انگار که اصلا چیزی وجود داشته یا نداشته..

من تا چند روزه اول گرم بودم نمیفهمیدم که چی به روزم اومده اما الان که به خودم اومدم فهمیدم

که ای وای مریم..!!!!مسعودو واسه همیشه یعنی از دست دادی..؟؟؟؟؟؟؟؟

مسعود میخواد بشه مال یکی دیگه غیر از تو..؟؟!!!!و تو هم ماله یکی دیگه غیر از مسعود..؟؟!!!

به اینا که فکر میکنم داغون میشم...دیوونه میشم...با اینکه به قوله معروف صورتمو با سیلی سرخ

میکنم اما دلم خونه..!!!داغونه..مچاله شده...

ای خدایا بازم شکرت....

خدایا همینارو ازم نگیر من به همینام راضیم....راضیم...

یه روز داشتم به سپیده میگفتم:سپی من زندگیمو به کی باختم..؟؟

به خودم..؟؟؟؟؟به مسعود..؟؟؟؟؟؟به قسمتم..؟؟؟؟؟به سر نوشتم..؟؟؟؟؟؟به بد شانسیم..؟؟؟؟

به زندگی..؟؟؟؟اخه به کی باختم....؟؟؟؟

صبرم داره امتحان میشه..؟؟خودم دارم امتحان میشم..؟؟؟؟چی. اخه.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دقیقا یه ماه دیگه میشه یه سال.....به همین سادگی یه سال...بازم اشک تو چشام جمع شده اما

به خودم قول دادم که قوی باشم..قوی تر از همیشه پس اجازه نمیدم که بریزن..نه اجازه نمیدم..

خدایا شکرت...شکرت...شکرت............................

[ جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, ] [ 16:2 ] [ مریمی ] [ ]

عید همه مبارک ایشالله عید خوبی داشته باشن...

حداقل عیدشون مثل عیدمن نباشه..

دوستتون دارم زیاد..

بوس

بوس

[ چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:28 ] [ مریمی ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

فقط به حرف دلم گوش کن..!!!!؟؟؟
نويسندگان
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 2675
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 35
تعداد آنلاین : 1




فروش بک لینکطراحی سایت

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ