عین..شین..قاف..من ...چی شدی..؟؟؟!!
خدا..!!!؟؟؟خیلی باهات حرف دارم...خدا من..!!عاشق شدم..!!؟ 
قالب وبلاگ

سلام..

شرط میبندم که الان میگین باز سرو کله این دختره پیدا شد...خوب نمیتونم دل بکنم از وبم...انگار معتاد شدم

بهش..:دی:دی

میخوام از شروع امتحانا و اولین امتحانم که برنامه نویسی پیشرفته2 بوود با استاد خواجه بگم....

من 29/3 دوتا امتحان داشتم بقول خودمون امتحانام دوقولو بودن..:دی:دی

من تو کل دوران دانشگام یکیترم 3 خیلی سختی کشیدم تو امتحانام یکی ترم3 یکی هم این ترم...8 صبح پیشرفته

داشتم..2 بعدظهر اصول سرپرستی...یعنی دیوانه شده بودم..شبش فقط 2 ساعت خوابیدم ار استرسو

ایناش....

رفتم سر جلسه پیشرفته..!!

سوال یک یکم برام اشنا بود شروع کردم به نوشتن...به سوال 2 رسیدم..!!کاملا برام نا اشنابود...سوال 3

اشنا ولی بلدنبودم..سوال 4و 5و 6 خیلیییی خیلییییییییی آشنا بود و همشونو نوشتم...فک کنم پاسی

بگیرم ...وگرنه باید دست به دامن بند P بشم..:دی:دی..

ولی نه خدا نکنه ایشالله پاس میشم..

اصولم خوب دادام یعنی اکثرا نوشتم..دیگه الهی به امیدتو..!!

مسعود هم فردا 8 مباحث ویزه داره..یکم دیر شروع کرد به درس خوندن اما امیدوارم که موفق بشه و

امتحانشو خوب بده...


خدا جونم جفتمونو کمک کن که تو امتحانامون موفق باشیم...بچه هابرامون دعا کنید...

دوستتون دارمممممممممممممممم...میبوسمتون....بابای


[ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, ] [ 3:50 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

درسته که گفتم نمیاد تا بعد امتحانات ولی امشب فرق میکنه..امشب شدیدا نیاز دارم که بنویسم..با

اینکه حالم اصلا خوب نیست..دارم میمیرم...یه قلیون تنهایی کشیدم...از حالت تهوع سرگیجه و اینا

دارم میمیرم...دستام داره میلرزه..نمیدونین واسه تایپ همینا چند ساعته که دارم جوونمیدم..!!

اشکام همینطور میاد..نوشته های مانیتورو دوتا دوتا میبینم...دوباره همون حالتهای 2/1/90 اومد سراغم...

حالا فکر میکین  سر چی و چرا اینطوری شدم..؟؟؟؟؟

حالم اصلا به معنای واقعی کلمه خوب نیشت....دارممیمرم دیگههههههه....مردم فاتحه یادتوننره...

بعد 6.7 ماه بامسعود رفتیم همون کافی شاپ همیشگی..همه چیز دوبارهبرام زندهشد..همه چیز..

حالا نمیخوامدیگه وارد اون بحث شم...

امشب با مسعود سر یه حرف مسخره دعوام شد و گوشیو قطع کردیم به رویه هم....سر چی حالا فکر

میکنید..؟؟؟؟؟؟؟

سراینکه داشت باداداشش حرف میزد یه کوچولو بد حرف میزد من گفتم جلومن اینطوری حرف نزن

باهاش..گفت از کجا تورومیبشناسه..؟نمیدونم یه جوری شدم یهو از دهنم پرید که گفتم خوب منم یکی  از

اونام دیگه میفهمه...حالا مسعود هی گیر داد بگو چی گفتی منم هیمیگفتم که هیچی..بابا یه چیزی ار دهنم

پریددیگه..اون گیردادمنم نگفتم..گفت بگو یا قطع میکنم امانگفتم..چون واقعا بی منظورو از دهنم پرید

بیرون..آخرشم گفت که هروقت خواستی بگیزنگبزن گفت خداحافظ منم خدا حافظی کردم...

بعدشم نشستم یه قلیونتا آخرش کشیدم طوریکه آخرا نفس کم اوردم..بابابم رفته ماموریت دیگه حالم

افتضاح تر شده...

الان دارم از سردردو حالت تهوع میمیرم...

حالم خیلی بده خیلی بد...برام دعا کنید..

من رفتم تا 13/4 ..

خدانگهدار....



[ پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:, ] [ 1:42 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

این آخرین پستمه تا بعد امتحاناتم....

یعنب دقیقاتا 4/13....

ایشالله بعد امتحانا میام یه UP توپ میکنم...

برام دعا کنید تو امتحاناتم موفق شم...ترم آخرمه باز گند نزنم.............!!!!!:دی:ی

دوستون دارم....بای بای

[ سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:30 ] [ مریمی ] [ ]

آسمونی: نمیدونم چرا نمیگی دوستت دارم.......!!!

زمینی:نمیدونم..!!

 

آسمونی:یعنی خیلی سخته..؟؟؟؟؟؟

زمینی:نمیدونم....هیچی نمیدونم...!!!

آسمونی:نمیدونم چرا اینقدر دوستت دارم..؟؟

زمینی:(سکوت)

آسمونی:تو منو دوست داری..؟؟؟

زمینی:(سکوت)

آسمونی:چرا جواب نمیدی..؟؟شاید دیگه دوستم نداری...؟؟؟

زمینی:اهههههههههه...بس کن تورو خدا...!!!

[ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, ] [ 23:18 ] [ مریمی ] [ ]

امروز صبح ساعت 8 کلاس داشتم....داشتم اماده میشدم که برم کلاس یهو این فکر از ذهنم عبور کرد

که اگه مسعود ازدواج کنه منو فراموش میکنه..؟؟!!یهو با همین فکرناخداگاه اشکام ریخت...خیلیم ریخت تا

حدی که من دوباره آرایش چشم کردم...تو ماشین که بودم اشکام تو چشام جمع بود اما نزاشتم جلو بابام

بریزه...با همین فکر و بغض همیشگیم رسیدم تا دانشگاه...تو دانشگاه استادمون(خواجه میرزائی)طبق

معمول پیچونده بودو نیومد کلاس...یکم دوندگی کرم واسه کار دوست زهرا..چون داشت ترم اخری درساش

حذف میشد..با کلی خستگی 11.30 اومدم خونه..راستی یادم رفت بگم که مسعود گوشیشو گم کردو

فقط دیشب برام تو یاهو Off گذاشته بودو جریانو توضیح داد...خیالم یه کوچولو جمع شد...!!

ازامروز داشتم میگفتم..!!

اومد خونه اماباهمون حس وحال...تا حدی این حس قوی بودکه اشکام جلو سینا(داداشم) که تو حال باهم

نشسته بودیم ریخت...و اون فقط با چشمای اینطورینگام کرد..منم با کمال خونسردی پاشدمو اومدم تو

اتاقم..یه جورایی این رفتارایه من براش عادی شده..

خلاصه با همون حال رفتم خوابیدم حتی واسه ناهارم بیدار نشدم..گوشیمم Silentکردم...میدونستم که

مسعود الان خوابه..وقتی بیدارشدم یه شماره 25بار بهم Miss Call زده بود...فکرکردم مسعوده واسه

همین زود پریدم تو نت...دیدم مسعود برام Off گذاشته وشماره جدیدشو برام گذاشته..خیالم راحت شد..

الانم پشت خطه من برم بهش بگم بهم یکی زنگیده...اوکی...بوس بوس....

 



[ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:, ] [ 18:56 ] [ مریمی ] [ ]

همین چند ساعت پیش داشتم با مسعود تو نت حرف میزدم....داشتیم حرف میزدیم تا بحث به این کشید که

من ازش پرسیدم که چرا اونروز نیومدی...؟؟؟گفت راستشو بگم..؟گفتم اره..گفت چون نمیتونستم با خودم

کنار بیام که دوباره باعث اذیت کردنت بشم...تا اینو گفت طبق معمول اشک تو چشام جمع شد...گفتم تو 

با اینکارات باعث اذیت کردن من میشی..من وقتی گفتم بهت میام...یعنی آمادگی شنیدن هرچیزیرو داشتم..

اما تو نیومدی...تو لهم کردی...طبق معمول با یه حرف خودشو توجیه کرد...که من حالم اصلا خوب نبوده

و هرچی دم دستم بوده و نبوده رو شکستم....گفتم من الان چیکار باید بکنم....؟؟؟گفت نمیدونم...نمیدونم ..

نمیدونم.. نمیدونم.. بخدا نمیدونم..گفتم من دوستدارم..میتونی اینو بفهمی..؟؟؟؟گفتتا کی ما مثل عاشقو

معشوق باشیم...؟دوروز دیگه بابات تورو شوهر میده..؟گفتم من نخوام کسی نمیتونه بزور شوهرم بده

میفهمی...؟؟؟گفت تاکی..؟بزار مثل عکسم سرمو بزارم زمین بمیرم...بهش گفتم تو نمیخوای با من باشی داری

بهانه میاری...گفت:دوست داری زندگیمونو ببینی..؟گفتم:جرا اینطوری میکنی با خودت....؟؟؟؟گفت چرا فکر

مبکنی دارم بهانه میارم...؟ومن چیزی جز گریه نداشتم بگم....فقط گریه! گریه! گریه!.. و

سکوت...!!همین..!!!!

[ جمعه 6 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:24 ] [ مریمی ] [ ]

سلام....

دیروز من طرفایه ساعت 1 ظهر داشتم تو نت میچرخیدم که اس ام اس اومد برام...نگاه کردم دیدم مسعود..

نوشته بود سلام ..خوبی..؟نوشتم سلام..خوبم...گفت:مزاحم که نیستم..؟گفتم نه کاره خاصی نداشتم

داشتم تو نت میچرخیدم....گفت:ازدوستاتون میشه بپرسین جزوه شبکه شون کامله یا نه..؟؟

گفتم چرا خودت نمیپرسی..؟گفت چون دوستای توان...منم گفتم همکلاسیایه توام هستن...گفت اوکی

ببخشید مزاحم شدم...گفتم خواهش میکنم...بعد چند ساعت بعد اس دادم بهش که میپرسم برات بهت خبر

میدم...گفت نمیخوام اذیت بشینواینا..!!!گفتم اذیت بشم بهتون اطلاع میدم...شد..؟؟گفت:چشم...!!

ساعت 4 تا 8 اون روز کلاس داشتم....میدونستم که مسعود هم اون روز کلاس داره...4تا6نرم افزار امار

داشت..6تا8 شبکه...منو نازی  و الهه تو دانشکده واایستاده بوذیم که استاد بیاد بگه کدوم کلاس بریم که

دیدم مسعود اومد..اما با لباس بلوچی...الهه داد زد مریم حبیبی..!!!لباس بلوچی پوشیده...از حق نگذریم 

دروغم نگفتهباشیم هم بهش میومد هم من دوستداشتم که نگاش کنم...البته دیگه باید از گفتن همچین

جمله هایی تو وب خودداری کنم...چون یه فوضول هر شب میاد به این وب سر میزنهههههه.....تو

دانشکده خودمون کلاس خالی نبود..من 4تا6 فوق محاسبات عددی داشتم..و با استادمون رفتیم

دانشکده علوم پایه...من عاشق استاد راشکی هستم...از بس استاده باحالیه...الهه ام بامنو نازی

اومد سر کلاس محاسبات...کلاس که تموم شد رفتیم دانشکده خودمون..داداشم سینا رو دیدم تو

دانشکده و با سر بهم سلام دادیم...یکم که واستادیم نازی گفت ماری..؟!بهزاد اومده دنبالم..منو

میرسونین تا دمه در..؟من با مهراسا بودم(دوست الهه)اونم میخواست بره خونه...گفتم اوکی..بریم

نازیرو برسونیم بعد شما از همون ور برو منزل منم میرم بوفه تا فاطمه بیاد بریم کلاس..نازیورسوندیمو

اون رفت خونه منم رفتم بوفه...یه چندمین که تو بوفه بودم فاطی اومد.... رفتیم مهندسی...مسعودم

اونجابود...سر کلاس که رفتیم....بعد چندمین مسعود بم اس زد که میشه یه دقیقه بیای در کلاس..؟

کارت دارم..؟باایتکه میدونستم این استاد برم بیرون تیکه بارم میکنه..ناخداگاه پاشدم..بیرونکه

رفتم سلام دادیم...بعد گفت از اینکه بهت اس میدم ناراحتی..؟؟؟همین موقع نمیدونم کی بود چی بود

داشت محکم میکوبید به درو دیوار...صداشو اصلا نمیشنیدم...گفتم چی..؟؟؟؟دوباره حرفشو تکرار کرد

منم گفتم..نه..!!!گفت میخوای بزن..؟گفتم الان نمیزنم..:دی:دی..گفت مزاحم نباشمواینا..!!گفتم باشی

میگم....یه لبخند زدو گفت بروسر کلاست...منم یه سر تکون دادم بهش...یعنی توام بروسر کلاست....

دیگه شبش اس ام اس دادنمون شروع شد....تا همین دیشب بهم گفت ادرس وبلاگتو بده...نمیخواستم

بهش بدم..حالا به هزار و یک دلیل شخصی..!نازی که گفت بده بهش...ولی خودم نمیخواستم ...

قسمم داد به جونه خودش که بگم...ولی من زیر بار نرفتم...تا اینکه همین چند ساعت پیش خرم کردو

بزور منو ودار کردکه قسمم بخورم یه چیزی به کسی بگم...من اول قبول نکردم ولی بعد..........

هیییییییی وایییمن که گول خوردم...بهم گفت ادرس وبتو بده....همینجور موندم..میخواستم خفه اش

کنم....اول گفتم نه...!!دیگه بحث کردیم...اخر بهش دادم...گفت نمیخوادو دیگه به دردش نمیخوره واینا..

منم تو دلم گفتم منم خر....1.2.3 پریدی رفتی توش...بهش گفتم شرط میبندم الان داری میخونیش..!!

گفت آره..!!ولی نمیدونم که چرا فکرمیکنی من خرم...!!حیف اون نوشته هات نبود که پاکشون کردی..؟

من اینجوری بودم پشت سیستمگفتم پاک نکردمشون..هیچ وقت اونارو پاک نمیکنم..

دارم وب رو باز سازی میکنم...گفت من از85 وب داشتم ولی موقع باز سازیش هیچ کدوم از مطالبش

پاک نشد...من بازم اینطوری بودم...گفتممناز یه وبلاگه دیگه اومدم این وب...نوشتههام تا بیاد این

وب یه دوهفته ای طول میکشه..در جوابم گفت..بله.....الانم تو یاهو منتظره من کی نوشتنم تموم

شه تا بیاد بخونه....



[ پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:, ] [ 3:3 ] [ مریمی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

فقط به حرف دلم گوش کن..!!!!؟؟؟
نويسندگان
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 220
بازدید کل : 2674
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 35
تعداد آنلاین : 1




فروش بک لینکطراحی سایت

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ