عین..شین..قاف..من ...چی شدی..؟؟؟!!
خدا..!!!؟؟؟خیلی باهات حرف دارم...خدا من..!!عاشق شدم..!!؟ 
قالب وبلاگ

دلم به اندازه تموم 5 ماهی که از مسعود جدا بودم گرفته..!!

دلم به اندازه تموم ناراحتیای دنیا..تموم درداش گرفته...

دلم به حدی گرفته که از بسم الله که گفتم واسه شروع نماز عشا تا الان که 3 ساعت ازون موقع میگذره

دارم گریه میکنم....

دلم میخواد داد بزنم...جیغ بکشم..همه دغو دلیمو یه جایی تنهایی خالی کنم...

با خدا با صدایه بلند حرف بزنم...

باهاش حرف بزنمو بگم چرا اینقدر منو کم شانس افریدی..؟؟؟؟

چرا ازین همه ادم من..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا ازین همه بنده که داری بازم من..؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا مریم نمیتونه به معنای واقعی کلمه شاد باشه....؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا بعد دوروز خوشحالی بازم باید برام بباره..؟؟؟؟؟

خدایا چیکار کنم...؟؟؟خدایا چی بگم..؟؟؟؟خدایا چی بشم تا حاجتمو بدی..؟؟؟؟؟؟

خدایا دلم چرا اینطوری شد..؟؟؟؟؟خدایا قسمتم چرا اینطوری شد..؟؟؟؟

خدایا چرا هرچی بهت نزدیکترمیشم احساس میکنم ازم دورتر میشی..؟؟؟

خدا کمکم کن....خدایا بیشتر از هر وقت دیگه نیازت دارم...خدا فراموشم نکن..خدادستمو ول نکن...

خدا من بدون تو هیچم..!!!

خدا بدون کمک تو نمیتونیم....خدا کمکمون کن....خدا نزار اینطوری بمونیم....

خدا گناهکار بودم....ببخشم ولی تنهام نزار....

خدا دوباره مثل همون چند شب پیش خیلی احساس تنهایی میکنم....

خدا..!!!!!

گاهی اوقات میشینم فکر میکنم میبینم اصلا خوشیو خنده نیومده بمن...خوشیام زود گذره

اما در عوض ناراحتیام موندنی و ابدی....

خدا هیچ وقت ازت نا امید نمیشم...میدونم کمکم میکنی..پس بهم صبرو تحمل بده....

بهم طاقت بده..

از وقتی مسعود برگشت دیگه نگفتم فقط مسعودو بهم بده وهیچی دیگه ازت نمیخوام...!!!

گفتم هر قسمتمه فقط عاقبت بخیرمون کن..!!!

چون شبنم بهم گفت هیچ وقت یه چیزی رو از خدا بزورنخواه...!!!!!!

شایدالان موقع اش نیست که اونو بهت بده.....

گاهی اوقات میگم چرا خدا دلمواز سنگ نکرد..؟؟؟؟؟؟

یا چرا اینهمه دوستش دارم..؟؟؟؟؟

یا هزاران چرا دیگه..؟؟؟!!!!!!!!

امشب حالم بینهایت خرابه ...چقدر چرت و پرت نوشتم...

بای ......



[ جمعه 24 تير 1390برچسب:, ] [ 2:20 ] [ مریمی ] [ ]

سلام....

از اون روز بیاد موندنی 11 روز گذشت...وپدرم هم روز 12 رفت سفر خارج از کشور و تا12 .10 روزی نیست پیشم

 

و دلتنگیم میشه 1000برابر..:(((((((

حالا میخوام یه چیزی براتون تعریف کنم ولی نگین که لوسماا..!!!

من به پدرم خیلی وابسته ام یعنی بینهایت ممکنه به روم نیارمو اینا ولی بینهایت وابسته ام بهش..

وقتی کوشولو بودم و پدرم میرفت مسافرت من مریض میشدم یا بیخودی آسمم عود میکردو اینا.!و به

 

محض اینکه پدرم بر میگشت خونه خوبه خوب میشدم..انگار که اصلا مریض نبودم..

خلاصه الان که دیگهه واسه خودم خانومی شدمو اینا... الانم به طریقی..!!!!

اصلا اشتها به غذا ندارم...خوابم نمیاد تا 6.7 صبح بیدارم ازونورم زودی پامیشم....

دیگه دیروز زدم به سیم اخرو به خودم گفتم توکه غذا میل نداری لااقل روزه بگیر..و امروزو با اجزه

همتون

واگه خدا قبول کنه روزه بودم..

الههی بمیرم که دیشب مسعود وقتی فهمیدمیخوام روزه بگیرم ازم پرسید میخوای تا سحربیدار

بمونی..؟؟

گفتم اره نماز بخونم بعد میخوابم...بهم گفت خسته میشی..!!گفتم نه عزیزم خسته نمیشم..!!!

 

ساعت فکرکنم 2.30 بود بهش گفتم بره بخوابه..شب بخیرو بوسبوساینا کردیم ورفت لالا کرد..

من موندمو دوباره دلتنگیم..قرار بود روزه قبلش بیا دانشگاه که هم نمونه سوالای ذخیره رو بدم بهش

 

هم ببینمش اما سر جریانی نشد که بیاد....

 

حالا بعدا شاید گفتم سر چی بحث کردیم..

خلاصه اینقدر دلم هواشو کرده که حد نداره..!!چقدر گریه کردم امشب...

هییی خدایا شکرت....قسمت مام اینطوریه دیگه...

ولی پدرم ایشالله پس فردا دیگه پیشمه...

فریبا (دختر دائیم)بهم گفت مریم:

ایندفعه دیگه زیاد بهش دل نبند من نمیخوام تودوباره برگردی به اون روزا....

یه نیگاه به خودت کن..!!!

توهمون مریم 1سال پیشی..؟؟؟

همونی که تو هر خونه ای میرفتی صدایه خنده و اینا ازش قطع نمیشد..؟؟؟

الان فقط یه گوشه میشینی ..نه حرفی میزنی ..نه بحثی..نه شلوغ کاری...!!!

بهش گفتم فریبا من تا یه سال پیش نمیدونستم گریه به معنای واقعی چیه..؟؟!!!

عصبی بودن یعنی چی..؟؟؟ناراحتی اصلا وجود داره..؟؟؟؟

ولی الان..؟؟!!!

ولی الان دیگه بزرگ شدم....فک نمیکردم اینقدرزود بزرگ شم..!!!

انگار همه اون بچگیم یهومرد..!!!یهو بزرگ شدم...!!!یهو چشام به دنیا بازشد...دیدم دنیا چیزای دیگه ایم

داره که خوشگله..!!!که میشه دوستش داشت..!!!

باورتون میشه الان که دارم می نویسم بازمثله دیوونه ها دارم گریه میکنم..؟؟؟؟

نمیتونم ببینم ماله یکی دیگه میشه..!!! من میخوامش فقط واسه

خودم..

با همه خوبی و بدیش...

 

 

خیلی زود بزرگ شدم...بدون هیچ آمادگی بزرگ شدم...بدون هیچ تلنگری...

خدایا فقط ازت عاقبت بخیری میخوام...

همین..!!!!

امشبم که باز تو خونه بحث کرده رفته شبو خونه دوستش....

بهش گفتم اینکارش واقعا زشته که تا بحثی میکنه سری از خونه میزنی بیرون...گفت شما دیگه

شروع

نکن..!!!منم گفتم اوکی..اوکی..!!!

بهش میگم تو چرا اینقدر زود عصبانی میشی..؟؟؟میگه نمیدونم....الانم سرش درد میکرد گفتم بره

استراحت کنه ولی فردا بایدبره خونه...

اوکی دوستی گلم من دیگه برم لالا..

دوستتون دارم...بوسسبوسسسسسسس


[ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, ] [ 2:44 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...سلام..و سلام..

میخوام از یه روزه فوق العاده و بی نظیری  که با مسعود داشتم بگم..!!

من و مسعود 11/4/90 رو باهم بودیم...وای که چه روزه عالی بود..بهترین روز زندگیم....

نمیدونید که چقدر همیشه آرزوی اینطور بودنو داشتم باهاش...

بهش گفتم میام تو وبم میام این روزو مینویسم ...گفت نه..!!گفتم آره مسعود جان...

من مینویسمش که هیچ وقت خدای نکرده یادم نره این روزو با همه چیزاش..!!با همه خنده و گریه اش

با همه..................................!!!؟؟؟

بهم گفت میدونستی همه زندگیمی...!!!؟وقتی دید من دارم فقط نگاهش میکنم گفت نمیدونستی..نه..؟؟

بغلش کردم و بوسیدمش....اشک تو چشام جمع شده بود اما نزاشتم که بریزه...هرچند یه چند دفعه ای

با اینکه مسعود تهدیدم کرده بود که اگه اشکم بریزه دیگه هیچی ولی بازم ریخت..!!

بهم گفت که چقدر دوستش دارم..؟؟؟گفتم خیلی..!!!گفت چقدره.؟؟؟گفتم قدر بزرگی خدا..!!!

ار اون لبخندایه خوشگل که عاشقش بودم بهم زد و بغلم کرد..

باورتون نمیشه که چقدر احساساتی...من فکر میکردم من فقط اینقدر احساساتیم...اما نگو که مسعود از

منم احساساتی تره...باورتون میشه الان که دارم مینویسم اشگ تو چشام جمع شده..!!؟؟

بهم گفت خانم اکبری..؟؟و منم گفتم بله آقای هاشمی.؟؟

و نمیدونی که چقدر از طرز گفتنش خوشم اومد...بهم گفت چرا تو وبت نوشته بودی من هی نگات میکنمو

اینا..؟؟؟گفتم مگه دروغ گفتم..؟؟؟؟مسعود جان همه کلاس فهمیده بودن...حتی یکی از دوستام که از اول

راهنمایی که باهاش دوستم

اومد بهم گفت که مسعود چرا اینطوری تورو نگاه میکنه و مثلا برام غیرتی شده بود...!:دی:دی

بعد مگه قبول میکرد مه اینطوری بوده..؟؟؟میگفت من تا اوکی نبینم از طرف نگاش نمیکنم و اینا..!!!

گفتم باهشه باهشه دوست داری..!!!

من اصلا حواسم به تو نبود داشتم جزوه مینوشتم و همشم نازی بهم میگفت مسعودو ببین که چشش

 تور گرفته و هییییی اون بدجنسم یه تیکه مینداخت بهم....

آخرشم که کم آورده بود گفت خوب داشتم آبجی مو نگاه میکردم..!!گفتم آبجیت صاحب داره شما نمیخواد

که نگاش کنی..؟؟!!

حالا مگه کم میاورد..!!!

باز گفت خوب داشتم نگاش میکردم کسی تو کلاس نگاش

نکنه و مواظبش بودم..!! راستی تموم اون روز رو با اهنگ پورتوریکو 25 باند گذرونیمو اون اهنگ شده برام

خاطره ناب...هرروز گوشش میدمو اون خاطراتو مرور میکنمو یه لبخند میزنم به خودمومیگم ایشالله

درست میشه...بهت قول داده..!!!قول داده تموم سعی شو بکنه..بایدبه خدا توکل کنمو امیدوار باشم..

مثله همیشه..!!مثل هر روزه زندگیم...

خلاصه اونروز بینظیر داشت تموم میشدو و منم که نمیخواستم تموم بشه ولی خوب همه چیز یه روز تموم

میشه حتی عمر ادما..اما الهی که عمر ادما به خوبی و خوشی سپری بشه با کمترین ناراحتی..

خدای من ازت واقعا ممنونم..ازت واقعا سپاسگذارم بخاطر همه چیزی که بهم دادی...

بخاطر همین روزا..بخاطر مسعود...و خیلی چیزای دیگه...

هیچ وقت تنهام نزاشتی و همیشه هرجا کم اوردم دستمو گرفتی و از زمین بلندم کردی...

خدایا شکرت...خدایا شکرت..خدایا شکرت..خدایا شکرت...........................................

دیگه خیلی احساساتی شدم که از بس اشکام تو چشام جمع شده که نمیتونم دیگه کیبوردو ببینم..

دوستتون دارم...میبوسمتون...فعلا....

 

 

[ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ] [ 1:29 ] [ مریمی ] [ ]

زن یعنی نـاز ،مرد یعنی نیــاز

مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید

مرد یعنی آری، زن یعنی گاهی

مرد یعنی حتما ، زن یعنی هرگز

مرد یعنی اصرار ، زن یعنی انکار

مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا

مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن

مرد یعنی شرافت،زن یعنی نجابت

مرد یعنی من،زن یعنی ما

مرد یعنی اکنون،زن یعنی فردا

مرد یعنی ساختن،زن یعنی سوختن

مرد یعنی شوهر ،زن یعنی همسر

مرد یعنی خشونت ،زن یعنی لطافت

مرد یعنی غیرت ، زن یعنی عزت

اینگونه زندگی میکنیم در عین تفاوت ، تناسب و تکامل که شاید مکمل هم باشیم

[ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, ] [ 2:15 ] [ مریمی ] [ ]

امروز امتحانو بهر که بود دادم..ولی افتضاح دادم..باید دست به دامن بند پپپپپپپپپ بشم..و از پدر

خوانواده خواهش کنم برات نمره بگیره...بخدا ولی تو این چند سال که دانشگاهم اولین باره که

میخوام به پدرم رو بندازم....بجون مسعود که میدونید چقدر دوسش دارم راست میگم..!!

خلاصه بعد امتحان رفتم کتابخونه که بعدش با بچه ها (نازی و فاطی)که ساعت2 امتحان داشتن با همین

استادم که من باهاش پروزه داشتم بریم سالن امتحانات....

اونجا که رفتیم حالابماند که چقدر مورد چشم چرونیا اینا قرار گرفتیم استادم منو کاشت..خودش رفت تو

سالن بهمون گفت منتظرباشین میام..

مام یه یساعتی منتظر شدیم تا مستر اومد...

الان یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت..من به مسعود پیش خودم وقتی ازش ناراحت میشم میگم مستر..

خلاصه استاد اومد و با اجازه تون ببخشید که این کلمه زشتو بکار میبرم اخه هر چی فکرمینم کلمه

مناسبتری به ذهنم نمیرسه..!!

اومد استاد مارو قهوه ای کرد و گفت باید ارائه بدینو ازتون میپرسمکه ببینم خودتون تحقیق کردین یا نه..!!!

دیگه من که بیخیالی طی کردم ولی نازی اعصابش بهم ریختو یکم فوشموش بهش داد...

ازسالن امتحانات که داشتم میرفتم طرف کتابخونهکه بچهها وسایلشونو بردارن واسم اس اومدنگاه

کردم دیدم مسعود..اخه اونم ساعت 1 امتحانداشت..اما درسش عمومی بود..

خواستم بهش زنگ بزنمدیدم از روبه روم در اومد.نمیدونم ولی یهوایی خیلی خوشحال شدم از دیدنش..!!

بچهها بهش سلام دادنو رفتن تو کتابخونه منم داشتم باهاش میحرفیدمو از امتحانش پرسیدم. اون از

امتحانم پرسیدو اینا.....

ولی یهو دلم خواست همونجا بگیرم بغلش کنم و ببوسمش...بهم نگین بی ادبا ولی فقط داشتم

تو دهنشو نگاه میکردم....

ااااااااااااااااااا خوب مگه چیه..؟؟؟؟؟؟دوستش دارم خوب..!!!

گفت: بریم..؟

گفتم: میرم کتابخونه..!!!

گفت :افرین درس بخون..با همون لبخندایی که من میمیرم براشون ....

گفتم :نه میرم نازی کیفشو برداره که بعد باهاش برم خونه...

گفت:باشه..

اون رفت سمت در ورودی منم اومدم کتابخونه بعد رفتم خونه...

ولی از وقتی اومدم خونه دلم خیلی درد میکه...

اوکی دیگه من برم که دارم میمیرم.....میبوسمتون..دوستتون دا.. بای بای.......


[ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, ] [ 1:15 ] [ مریمی ] [ ]

سلام...

امشب دلم خیلی گرفته.. یعنی از دیشبه که گرفته و هی دارم گریه میکنم..نپرسین سر چی چون نمیتونم

بگم..شاید بعدها گفتم....

امشب به اندازه تموم عمرم کفر گفتم..خدایا معذرت ببخش منو..ولی یه چندتا نرمالشو میگم....


گفتم من هرچی بخدا نزدیک میشم خدا از من فاصله میگیره..انگار باز منو نمیبینه...خیلی تنهام..تنها تر از اون

چیزی که فکر کنید..هییییییییییییییییییییییییییییی فردام امتحان محاسبات دارم اما اونطور که بایدو شاید

که میخوندم نخونم...

حالا یه چیزی بگم بهتون..داشتم اس مسدادم به نازی اشتباهی واسه مسعود رفت..بهم گفت چرا همه

جیز بین منو تورو همه میدونند..؟؟؟چرا تو وبت مینوسی...؟؟؟

گفتم چیه اجازه نوشتن ندارم..؟گفت هرکار دوست داری بکن..منم  گفتم مطمئن باش که همین کارو

میکنم. و سریع پریدم تو نت که بیام بنویسم :دی:دی..

الان تو فیسک بووک دارم عکساشو میبینم...چقدر گریه کرده باشم خوبه..؟چرا اینقدر دوستش

دارم..؟؟؟؟؟؟امشب بهم گفت خودمو با خونواده اش مقایسه نکنم چون .....بیخیال...

حالم بده یاید برم..فردا امتحان محاسباتم دارم ولی..؟؟؟؟؟؟؟؟بای

[ یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, ] [ 2:26 ] [ مریمی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

فقط به حرف دلم گوش کن..!!!!؟؟؟
نويسندگان
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 237
بازدید کل : 2691
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 35
تعداد آنلاین : 1




فروش بک لینکطراحی سایت

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ