عین..شین..قاف..من ...چی شدی..؟؟؟!! خدا..!!!؟؟؟خیلی باهات حرف دارم...خدا من..!!عاشق شدم..!!؟
|
امروز امتحانو بهر که بود دادم..ولی افتضاح دادم..باید دست به دامن بند پپپپپپپپپ بشم..و از پدر خوانواده خواهش کنم برات نمره بگیره... میخوام به پدرم رو بندازم....بجون مسعود که میدونید چقدر دوسش دارم راست میگم..!! خلاصه بعد امتحان رفتم کتابخونه که بعدش با بچه ها (نازی و فاطی)که ساعت2 امتحان داشتن با همین استادم که من باهاش پروزه داشتم بریم سالن امتحانات.... اونجا که رفتیم حالابماند که چقدر مورد چشم چرونیا اینا قرار گرفتیم استادم منو کاشت..خودش رفت تو سالن بهمون گفت منتظرباشین میام.. مام یه یساعتی منتظر شدیم تا مستر اومد... الان یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت..من به مسعود پیش خودم وقتی ازش ناراحت میشم میگم مستر.. خلاصه استاد اومد و با اجازه تون ببخشید که این کلمه زشتو بکار میبرم اخه هر چی فکرمینم کلمه مناسبتری به ذهنم نمیرسه..!! اومد استاد مارو قهوه ای کرد و گفت باید ارائه بدینو ازتون میپرسمکه ببینم خودتون تحقیق کردین یا نه..!!! دیگه من که بیخیالی طی کردم ولی نازی اعصابش بهم ریختو یکم فوشموش بهش داد... ازسالن امتحانات که داشتم میرفتم طرف کتابخونهکه بچهها وسایلشونو بردارن واسم اس اومدنگاه کردم دیدم مسعود..اخه اونم ساعت 1 امتحانداشت..اما درسش عمومی بود.. خواستم بهش زنگ بزنمدیدم از روبه روم در اومد.نمیدونم ولی یهوایی خیلی خوشحال شدم از دیدنش..!! بچهها بهش سلام دادنو رفتن تو کتابخونه منم داشتم باهاش میحرفیدمو از امتحانش پرسیدم. اون از امتحانم پرسیدو اینا..... ولی یهو دلم خواست همونجا بگیرم بغلش کنم و ببوسمش...بهم نگین بی ادبا ولی فقط داشتم تو دهنشو نگاه میکردم.... ااااااااااااااااااا خوب مگه چیه..؟؟؟؟؟؟دوستش دارم خوب..!!! گفت: بریم..؟ گفتم: میرم کتابخونه..!!! گفت :افرین درس بخون..با همون لبخندایی که من میمیرم براشون .... گفتم :نه میرم نازی کیفشو برداره که بعد باهاش برم خونه... گفت:باشه.. اون رفت سمت در ورودی منم اومدم کتابخونه بعد رفتم خونه... ولی از وقتی اومدم خونه دلم خیلی درد میکه... اوکی دیگه من برم که دارم میمیرم.....میبوسمتون..دوستتون دا.. بای بای.......
نظرات شما عزیزان:
خوشحالم که اوضاع روحیت خوبه مریم جون اوضاع جسمیت هم ان شاالله چیز مهمی نیست...
|
|
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |